دخترک پنج سالشه. خوش اخلاق و خوش خنده و بازیگوشه. برخلاف بچه های دیگه که می آن دفتر و به خاطر محیط غریبه و رسمی پشت مامانشون فایم می شن سلام علیک می کنه و حرف می زنه با آدم. این دفعه بدو بدو خودش رفت توی محوطه بازی بچه ها که جاشو از دفعه قبل یادش مونده بود و سرگرم شد به لگو و خونه سازی.
یه طرف صورتش یه تومور خوش خیم داره. دو دفعه عمل کرده ولی بازم برگشته و الان نصف صورتش کاملن دفرمه و سه برابر اندازه معمولیه. باید عملش کنن و ریشه تومور رو بردارن و یه چشمش رو تخلیه کنن که دیگه برنگرده. پدرش پول پیش خونه و همه زندگیشو داده برای دو تا عمل قبلی و نه میلیون تومن هزینه این یکی رو نداره بده. پدرش یه کارگر ساده ست که چشم خودش هم آب مروارید آورده و پول نداره عملش کنه. مهاجر غیرقانونیه و پناهنده نیست و ما هم نمی تونیم کمک مالی ای بهش بکنیم. پدرش بغض کرد که خانوم به خدا آب و برق خونه م رو قطع کردن دیشب تو تاریکی خوابیدیم. باید برم کیس رو با هزار آب و تاب پرزنت کنم برای افسر مربوطه ببینم یه درصد شانس کمک انسان دوستانه کردن وجود داره یا نه. نود و نه درصد از همین الان ممکنه جواب منفی بده. وقتی از مرخصی بیاد.
روزی که بچه رو برای دومین بار دیدم ساعت سه بعداز ظهرش بلیت کنسرت سیمین غانم داشتم. نشستم توی سالن و تا خانم مجری اسم خواننده رو آورد که دست بزنین که بیاد تو سالن، اشکم سرازیر شد. دو ساعت تمام اون خوند و من همینجوری شرشر اشک ریختم و هی از خودم می پرسیدم که خب چرا؟ چته آخه؟ کی تا الان با "آها بوگو" تو تالار وحدت گریه کرده که تو بکنی؟ هیچ توضیحی پیدا نکردم غیر از بچه ای که با نه میلیون تومن پول خوب می شه و نداره که بده.
هر شب قبل خواب یادش می افتم و با بدبختی باید حواسمو پرت کنم که الان بچه خوابش نمی بره چون باباش گفت روزها حالش خوبه و بازی می کنه ولی شب ها دردش زیاد می شه و تا صبح گربه می کنه و خودشو می زنه اینور اونور. یه بچه ای هست که پنج سالشه و خوشگل و بازیگوش و شیطونه و سرش درد می کنه و چون نه میلیون تومن پول نداره هر شب از سردرد نمی خوابه. نمی ذاره منم بخوابم. تا وقتی افسر مربوطه از مرخصی بیاد و تایید کنه که کمکش کنیم، اگه بکنه، هرشب بچه نمی خوابه. اگه نکنه، بعدش هم بچه نمی خوابه. منم نمی خوابم لابد.
یه آقای دیگه بود که اون هم مهاجر غیرقانونی بود. دیالیزی بود و می گفت نداره پول دیالیز اون روزش رو بده. و من هیچ غلطی بر نمی اومد از دستم که براش بکنم. حتا نمی تونستم بگم خب خودم زیر میزی کمکش می کنم چون حرف یه پول کلان برای یه مدت نامحدود بود و من نه داشتم و نه اگر هم داشتم می تونستم بدم و فکر نکنم که می شد به کسی دادش که مشکلش حل بشه نه اینکه فقط زنده بمونه. امروز وقتی دیدم یه کیسی که ده روز پیش باید بهش زنگ می زدم و سرم شلوغ بود و عقب انداختم، یه بچه ده ساله س که پاش درد می کنه و بریس لازم داره، از کلافگی و عذاب وجدان نزدیک بود گریه م بگیره. مامانش خونه نبود. اسم برادرش جمشید بود. گفتم تویی که پات درد می کنه؟ گفت نه. داداشمه. خوابیده.
از کل فهرست شیندلر یه صحنه ش بیشتر از همه مونده تو ذهنم. اون آخرش که شیندلر داره به صف کارگرهاش نگاه می کنه و به خودش نگاه می کنه و می گه می تونستم ده تا بیشتر رو نجات بدم. یکی بیشتر. به حلقه و ساعتش نگاه می کنه و می گه اینا می تونست جون یه آدم باشه. مقایسه نمی کنم، که مقایسه بی ربطیه. ولی یه روزایی آخر روز آی می فهممش، آی می فهممش. به پول ناهارم و پارکینگم و لباسم و ماساژم نگاه می کنم و می گم این الان غذای یه خونواده بود. می تونست خرج مدرسه یه بچه باشه. امسال یه عالمه شون از مدرسه موندن چون شهریه مدرسه رو زیاد کردن و معافیتش رو هم برداشتن و خب خیلی هاشون ندارن که بدن. ندارن که بخورن. من شراب مهمونی م رو با عذاب وجدان می خورم و همون موقع از خودم بدم می آد که اینقدر بی مصرفم و بلد نیستم عوض فقط حرص خوردن واقعن از اینجا و اونجام بزنم و زندگی یکی رو راحت تر کنم. بعد می رم کرور کرور پول می دم به تراپیستم اینا رو می گم که اون راه میون بر یادم بده که حرص نخورم و زندگی خودم رو به خودم حروم ندونم و به جاش لذتش رو ببرم و کارمم سر موقع خودش بکنم. بعد میام این غرها رو اینجا می نویسم و باز احساس پوچی می کنم و خجالت می کشم از خودم که بلد نیستم، جرئتش رو ندارم واقعن واقعن سوشال ورکر راست راستکی بشم و زندگیمو ساده تر کنم و بتونم بزنم به زخم چهار نفر. تازه واسه کاری که حقوق مفصلش رو هم می گیرم و زیر کولر و بخاری می شینم می کنم هم اینقدر غر می زنم. چوب دو سر طلا می شم که نه بلده ول بده حالشو ببره، نه بلده مرتاض و مادر ترزا بشه و اقلن از اونور به یه دردی بخوره.
تواناییم برای فکر کردن، اهمیت دادن و حرف زدن در مورد هر چیزی به جز کارم محدود شده. یه جورایی همه چی در مقایسه با آدم هایی که هر روز می بینم، مشکلاتشون و غم و غصه هاشون، بی اهمیت و لوکس و لوس به نظر می آد. نتیجه ش این می شه که با همه ساکت می مونم چون احساس می کنم هیچ کس دلش نمی خواد در مورد چیزهای به این تلخی که زورش هم نرسه درست کنه بشنوه. خودم هم بعضی وقتا نمی خوام بشنوم و ببینم. بعضی وقتا با بغض و عصبانیت به مردم نگاه می کنم چون احساس می کنم بی توجهن و اهمیت نمی دن به بدبختی این همه آدم و اصلن نمی خوام با آدم های این همه ignorant حرف بزنم. با این که عاشقانه و دیوانه وار کارم رو دوست دارم بعضی روزها وقتی می رم خونه اصلن دیگه هیچی نمی خوام بشنوم و ببینم. فقط می خوام نباشم و فکر نکنم و یادم نیاد. کار به معنی واقعی کلمه تمومم می کنه. تموم شدنه رو دوست دارم ولی. فقط کاش یه کم به درد بخورتر بود. به درد بخورتر بودم.
۴ نظر:
من درد مشترکم مرا فریاد کن:(
دردناک ترین بخشی از واقعیت های جامعه ما که من رو هم خیلی اذیت کرده مهاجرین غیر قانونین که همه چشمشون رو میبندن روی دردهاشون. دیده م پدری رو که بخاطر یه اسهال ساده بچه اش رو از دست داده یا پدری که پرسیده این بچه آخر خوب میشه یا نه و وقتی گفتیم که مرضش لاعلاجه ولش کرده تا بمیره نه از روی سنگدلی که از زور بدبختی. چون باید شکم بچه های دیگه اش رو سیر میکرده...امیدوارم افسر مربوطه رضایت بده... و آخر سر هم اینکه دست مریزاد به این همه انسان دوستی تو...
الیزه جان نمی دونم با گروه irancharityآشنایی داری با اونها مطرح کن. اصلاً شاید بتونی حتی راهی برای همکاری دائمی باهاشون پیدا کنی. تا جایی که من می دونم خوب کار می کنن. آدرسشون اینه: http://irancharity.ir/
حقیقتش انقدر دردناک بود که به جز نوشتن این پیغام چیزی به ذهنم نرسید...
تکلیفت با خودت روشن نیست آبجی. روشنش کن!
این کامنت رو پابلیش نکنم عزیزم
------------
الیزه جان من از سال های پیش خواننده ی پست هات بوده م. نمی گم پیوسته اما همیشه بهت برگشته م.
نمی دونم ایرانی یا خارج از کشور. ولی اگر ایرانی خیلی دلم می خواد در حد بضاعت خودم به اون دختر بچه کمک کنم. شاید زیاد نباشه اما از هیچی بهتره. ایرانی؟ شماره حسابی کارتی چیزی می تونی بدی؟
bearhome.mihanblog.com
ارسال یک نظر