یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۵

برگشتم. می دانستم کجای شهر باید ایستاده باشد. خوب بود همه چی. باز خرابش کردم. 

باید یک جایی یاد بگیرم احساسات و نوشیدنی هایم با هم قاطی نشود. باز قاطی شان کردم و پاشیدم توی صورت تیره روز. باید تمام شود همین جا این مسخره بازی. دیگر جای فشار دادن و انگولک کردن ندارد هیچ.

خب، باز می بینمش. بهش خواهم گفت که متاسفم که از جا دررفتم و وقت خوبی برای صحبت نبود و در حال خودم نبودم. خواهم گفت که هرگز نخواسته ام به من خدمت و میزبانی کند و چیزی بدهد که باعث خفگی اش می شود و متاسفم که چنین حس کرده. خواهم گفت که من هم آنچه ازش می خواهم دوستم است و الباقی فاز غیرمنطقی ای ست که سپری خواهد شد. خواهم گفت که هر دو با هم بیهوده پروتکت کردیم همدیگر را و در مورد چیزهایی با هم حرف نزدیم که باید می زدیم تا منجر به این نشود که توی مستی تو از من در مورد جزییات ریپ شدنم بپرسی و من اینجور از جا در بروم و من اتفاقی بفهمم با دیت ت هستی و تمام شب اجتناب کنم از اطرافت. حرف بزنیم عین آدم. این امید واهی که یک اتفاق خوشایندی بینمان می افتد را کنار بگذاریم و دوست باشیم. ولکام تو فرندزونشیپ.

باید بروم. باید کلن جمع کنم بروم از این شهر. خفه کننده شده بدجوری. با یک روز و سه روز و یک هفته حل نمی شود. باید اپلای کنم و چمدان ببندم و سه شنبه بروم بیروت و یک هفته دنیا و مافیها را فراموش کنم و وقت تراپی بگیرم و قرص شروع کنم و جمع کنم خودم را. مشخصن نجات دهنده ای در کار نیست که نیست. 


هیچ نظری موجود نیست: