چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۵

هفت و چهل و پنج دقیقه موبایل زنگ می خورد. قبلش حدود شش از خواب پریده ام و رفته ام پنجره را باز کرده ام تا هوای تازه دم صبح بیاید توی خانه و قربان صدقه رنگ آسمان خارطوم وقت طلوع رفته ام و دوباره خوابیده ام. ده دقیقه ای طولش می دهم تا از تخت دربیایم که در مقیاس چندماهه اخیر موفقیت بزرگی است. صدای گوشی را می اندازم روی اسپیکر بلوتوث توی حمام و روی ساندکلاد استیشن آهنگ "قصر صدف" عارف را باز می کنم. اگر آهنگ های دامبولی دهه هشتاد و نود مملکت آدم صبح بیدارش نکند امید خاصی به چیز دیگری هم نمی تواند باشد. بماند که ساندکلاد درک خاصی از موسیقی فارسی ندارد و هشت و نیم صبح وسط این استیشن آهنگ داریوش هم پخش می کند. موهای کنار گوشم را کمی کوتاه و مرتب می کنم، ضدآفتاب مخلوط با ب ب کرم را پخش می کنم توی صورتم با مداد چشم و ریمل و رژ گونه. اندازه ای که بیدار و هشیار به نظر برسم. بلوز آستین کوتاه ساده مشکی را سریع به تن می کشم با شلوار مشکی، یک لنگه گوشواره بلند نگین دار سبز تی تی را که لنگه دیگرش در سفر هشت سال پیش ترکیه گم شد گوش می اندازم با یک گوشواره خیلی کوچک ساده به آن یکی گوش، یک حلقه به وسط انگشت سبابه راست، آی پاد، عینک و سه طبقه پایین تر دست بلند می کنم جلوی اولین رکشای رونده. نه و ربع کمتر است که به دفتر می رسم و مجددن برای خودش رکوردی است. از در بزرگ آهنی تو می روم و مستقیم می روم کافه تریا و اصیل ترین صبحانه سودانی ممکن (فول و طعمیه) سفارش می دهم. همکارم فواض حوالی 9.45 دقیقه وسط صبحانه م  می رسد دفتر و می گوید جدیدا صبحها خیلی زود می آیی! تیم ما شاهکار است. رییسم هم خیلی که می خواهد شاخ و شانه بکشد ازمان خواهش می کند که حداقل یکی از سه تامان نه صبح در دفتر باشد.

کمی وقت تلف می کنم و دست دست می کنم تا ظهر که باید بروم جلسه ای. دو تا از همکارانم همراهمند، جلسه طبق معمول کسالت آور است هرچند که سباستین قشنگم برگزارش می کند، وسط جلسه عزه را می قاپم و اطلاعاتی که لازم دارم در مورد پروژه های حل اختلاف و همزیستی مسالمت آمیزشان می گیرم، انگار که این کشوری که مثل بیمار روانی دستش دارد پایش را می زند با کلاس حل اختلاف درمان می شود. جلسه که تمام می شود به صرافت این می افتم که برای زنگ زدن به راننده دیر شده، با امجد بر می گردیم دفتر، دستی به سر و گوش چند تا کار کوچک می کشم  و تا می آیم بروم خانه آگهی پوزیشنی در عراق را می بینم که خیلی وسوسه انگیز است و ددلاینش امروز. با حرص کیف و کتاب را زمین می گذارم و شروع می کنم به سابیدن رزومه. شش و نیم می رسم خانه و دیر است برای دوش گرفتن، گفته ام هفت می بینمش که آخرین قسمت سریال مورد علاقه مان را با هم ببینیم، و مکالمه نیمه تمام مان در باب اینکه آیا ما با هم چه صنمی داریم را تمام کنیم. خانه اش که می رسم دارد خدمتکار و دوستش را رتق و فتق می کند و من با هم خانه اش کمی معاشرت می کنم. خلوت که می شود سه تایی یکی دو ساعتی حرف می زنیم. رناتا همخانه اش برزیلی است، پروگرم آفیسر بخش پناهندگان، انسان شناسی خوانده و توسعه و مطالعات جنسیت. مثل وروره جادو حرف می زند ولی اکثر حرفهاش جالب است. جمع که می کنیم می رویم اتاقش و سریالمان که تمام می شود و چند تا کمدی بسیار از نظر سیاسی نادرست که می بینیم، می پرسد آیا ما هرگز مکالمه مان را تمام کردیم؟ نکردیم. بهش می گویم چقدر شروع آن مکالمه و ادامه اش الان برایم سخت بوده و هست و می دانستم که در خلالش باید خودم را خیلی باز و آسیب پذیر کنم، ولی کردم چون دوستی هایم را جدی می گیرم و چون نگاهم کرده بود و صادقانه گفته بود چقدر من را در زندگی اش می خواهد و لطفن جایی نروم، و من نمی توانستم مژه بزنم و بگویم حتمن عزیزم و نگویم که آنقدر دلخورم که در سرم آلردی رفته ام. می گوید مرسی که حرف زدم و برای او سخت نیست و مثبت است. حرف می زنیم. می گوید که این حیطه برایش جدید است و نشده قبلن که احساسات یهو بخزد وسط رابطه اش با دوستی و بلد نیست هندل کند و بودن در اطرافم برایش سخت است و داشتن من در زندگی اش برایش باید است و نمی خواسته ریسک کند با وارد شدن به چیزی که امکان خراب کردن دوستی مان باشد درش و نمی داند چه می خواهد. می گویم که من هم خیلی بلدتر نیستم و ترس ها و پرهیزها و تاملات خودم را داشته ام فقط در موردشان حرف نزده ام، اینکه آزرده شده ام از این که آن و آف بهم میکسد سیگنال داده و با سرم بازی کرده و اینکه من هم نمی دانم چه می خواهم ولی اتفاقی که اطراف او برایم می افتد این است که تفکر منطقی ام تعطیل می شود و خلاف برنامه ریزی هایم عمل می کنم و این همیشه برای من نشانه جذابی بوده. 

یک جایی ساکت می شویم. می آید می ایستد جلویم و بغلم می کند. دو سه دقیقه ای طول می کشد تا بدانم که می خواهم ببوسمش یا نه. مثل این که می خواهم. می گویم داری باز با کله من بازی می کنی. می گوید امیدوار بودم بعدن سوالها را بپرسیم. دو ساعت بعدی هم را می بوسیم و وسطش می خندیم و شوخی می کنیم و از هم می پرسیم که آیا می توانیم از این نقطه برگردیم یا نه. دستش می اندازم که نمی تواند مرا هندل کند و سر به بیابان خواهد گذاشت و می گوید برو بچه، I played you like a guitar. دو ساعت بعدتر یادم می افتد که باید می گفتم yeah I'd play you like a fucking orchestra. ذهن هردومان دنبال راه حل های خلاقانه می گردد برای هندل کردن فردا و روزهای آتی. می گوید راحت تر نیست با هم بخوابیم؟ می گویم در چه جهانی با هم خوابیدن چیزها را کم-پیچیده تر کرده؟  می گوید نمی شد فقط فلرت کنیم، دت واز فان، می گویم آره ولی مشخصن من و تو آدمی بلد نیستیم همانجا متوقفش کنیم. می گویم بلند شو مرا برسان که فردا باید ادای فاکینگ پروفشنالها را دربیاوریم، مکالمه که خدا را شکر عالی پیش رفت، the sign of a good conversation is where people adjust their boobs and dicks afterwards right?. ساکتیم بقیه زمان را، توی ماشین آیرانیکلی یک آهنگی پخش می شود در مورد فاکینگ آپ با کسی که نباید، می زنیم زیر خنده و می گوید I swear I don't plan this shit. دم در خانه که می رسیم صدای ضبط را کم می کنم. می گویم ببین، من با کله ت بازی نخواهم کرد، با کله ی من بازی نکن. می بوسمش روی گونه و پیاده می شوم. ساعت یک و اندی ست. خوابم نمی برد. دو و نیم سه صبح است که فکر می کنم مرده شورم را ببرد که در آستانه سی سالگی سه روز تمام مکالمه برنامه ریزی میکنم و بعد می روم کاملن آن کار دیگر را می کنم. مشخصن این داستان بلوغ و خودداری و سلف کنترل برایم جا نیفتاده. فکر می کنم طرف الان خودش را هم نوازش کرده و خوابیده و من دارم این طور خودزنی می کنم توی کله م. چهار صبح است که بلند می شوم و یک یادداشت می نویسم توی موبایلم. جواب دقیق و جزیی ای به این سوال که چه می خواهم ازش، این که هنوز فکر نمی کنم این کار عاقلانه است ولی فاک ایت، این طور که پیش می رود بالاخره یک وقتی روی سر هم خواهیم پرید و مایت از ول عین آدم همه چی را بگذاریم روی میز و لذتش را ببریم ببینیم کجا می رود. فکر می کنم آخر هفته که استانبول هستم در موردش فکر خواهم کرد که یادداشت را بفرستم یا نه. پنج صبح می خوابم بالاخره.

هشت و یک چیزی به زور بلند می شوم. دوش و آرایش و گریم جای دندان مانده روی گردنم. دامن سکسی و کفش های اسپارتیم را می پوشم چون که بدذات هستم و درست است که قول دادم با کله اش بازی نکنم ولی در مورد هورمون هایش قولی ندادم و تا جایی که به من مربوط است ایتس فر گیم. سر سیگار صبح دلفین جای دندان را رصد می کند و می گوید آی نیو ایت! آی نیو ایت! می گوید اوور ثینک نکنم و اگر جفتمان می خواهیم چرا که نه؟ می روم کرم پودر بیشتری می مالم روی گردن و با دفتر و دستک برمیگردم توی باغچه که گزارشی را بخوانم و در عین حال مطمئن شوم سر سیگار صبحش خواهم دیدش. به چه روزی افتاده ام، مایه آبروریزی. یعنی هرگز در زندگیم اینقدر سلف کنترل به خرج نداده ام، همیشه خیلی خیلی قبلتر از این مرحله گفته م بده بره. با قهوه می رسد و شوخی می کنیم و از در و دیوار حرف می زنیم و چیزی به روی خودمان نمی آوریم. باید از شهر فرار کنم. باید گزارش یو ان ویمن را بخوانم و کامنت بدهم. باید بلیط بیروتم را عوض کنم و پول چنج کنم پول بلیط استانبول را بدهم و ایمیل جواب بدهم و سه تا میتینگ هفته بعد ست کنم و لباس ببندم و از شهر فرار کنم و سه روز سرم را خالی کنم ببینم چه می خواهم. ببینم یادداشت لعنتی را می خواهم بفرستم یا نه. ببینم می توانم ریسک نه شنیدن را بپذیرم یا نه و آیا به قول فریانه از این کوفتی که برای خودم ساختم بهتر است یا چی. باید المیرا را ببینم و یک روز تمام توی حمام ترکی لم بدهیم و داستان خوابیدن با تمام آدمهای بی ربط و نخوابیدن با تمام آدم های باربط در طول یک سال اخیر را برای هم تعریف کنیم. باید طبق شناخت ده ساله اش برنامه فاک آپ های شش ماه آینده ام را بدهد دستم که با واقعیت گریزناپذیر مواجه شوم. باید از شهر فرار کنم و بر که می گردم بدانم کجای این شهر می خواهم که ایستاده باشد. 

هیچ نظری موجود نیست: