سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

And the thing that gets to me

گذشت و گذشت تا رسید به آن جا که طبق حس شوخ طبعی سنگدلانه ی روزگار، بعد از آن سه روز، بعد از آن دو ساعت، بعد از آن چهار ساعت، بعد این سه ماه اصلن، یک هو دیدم الیزه ست و شب است و جاده ست و لابد ماه هم و پنجره ی نیمه باز علیرغم پشت گردن یخ کرده ی راننده و سیگار پشت سیگار و هی ریپلی کردن د انیمال اینستینکت کرنبریز که اصلن انگار مانده بود و مانده بود تا توی آن لحظه شنیده بشود برای اولین بار و بخراشد و بنوازد و برود تا هر آن جا که رفت.
بعد هی از بیرون خودم را نگاه می کردم و این شکلی می شدم که اووووووووه شت الیزه ست و شب و جاده و پنجره ی نیمه باز و جمله ای که حتا سه نقطه هم نمی خورد آخرش.


هیچ نظری موجود نیست: