‏نمایش پست‌ها با برچسب خواننده ی وبلاگ حق دارد صاب وبلاگ را بشناسد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خواننده ی وبلاگ حق دارد صاب وبلاگ را بشناسد. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

She doesn't play for the money she wins, n she doesn't play for recpect

خودمو کشیدم عقب. پشتمو به دیوار سرد بنفش تکیه دادم، زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سیگارمو روشن کردم. لابد یه چیزی داشت تعریف می کرد. لابد سر تکون می دادم و لبخند می زدم. مث یه موقع هایی که آدما یه چیزایی تعریف می کنن و فک می کنم الان صورتم ترک می خوره بس که الکی دارم لبخند می زنم بهشون. ولی داشتم به کشیدگی ساق پام نگاه می کردم. به خلخال فیروزه ای روی مچم. به لاک های بنفش ناخن هام. حجم خودخواهی و خودمحوری و خودشیفتگیم یه وقت هایی متعجبم می کنه. حس می کنم وظیفه اخلاقی دارم به هر بنی بشری که اطرافمه توضیح بدم که هانی مستقل از چیزی که می بینی و به نظر میاد دیپ داون آیم سو این لاو ویت مای سلف دت آی دنت کر ابات یو اند آی پراببلی نور ویل. این موجود گیگیلی مهربونی که می بینی هم لابد صرفن بازتاب علاقه ی قلبی سرکوب شده ی من به بازیگری ئه. اون موقع هم در اوج تظاهر به این که دختر سوییت کرینگ ای هستم که با علاقه به حرفای آدم گوش می ده، داشتم فکر می کردم که خوب نیستم. که باید منطقن خوب باشم و خوب نیستم. این ماسک خوشحاله که رو صورتمه که هیچی، این که بخشی از بازی ئه، تیکه ی رضایت بخششه اصن، ولی حالم از یه چیز دیگه ای بد بود انگار که نمی فهمیدم چیه. وسط لبخند زدنم که صورتمو کلافه ازش برگردوندم و خیره شدم به صورتی-بنفش روتختی، فهمیدم که هنوز خیلی ضعیفم برای پایین گذاشتن زنجیرها و گاردهام. که بدحالی م از ترسمه و ترسم از اینه که زنجیرهامو بکشم پایین و اذیتم کنه این یکی هم.
دوباره ماسک ژاپنی م رو گذاشتم رو صورتم و لبخند زنان برگشتم طرفش. توی کسری از ثانیه صدای ترک خوردن گوشه ی لب هام رو تونستم بشنوم.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

My name is Elize and I'm a kollan-holic

یک زمانی فکر می کردم آدم معتادنشونده ای هستم. نه که توهم داشته بوده باشم که چیزی به اسم تسلط به نفس و سلف کنترل - سلام راس- دارم یا ثبات شخصیت یا چیزی، بلکه صرفن به سادگی فکر می کردم چون من در بچگی سریال آقا تقی و همسفر و در بزرگسالی جیا دیدم و معتادها زندگی بسیار سختی برشان می گذرد و طفل معصوم دختر به اون خوشگلی ببین چی سرش اومد و اینجانب آدم عاقلی هستم و فیلم های مزبور بر من تاثیر داشته اند، هیچ وقت خودم را به چنان روز سختی نخواهم انداخت. بلی. نه فکر کنید این تصورات مال دوازده سالگیم بود. تا همین دو سه سال پیش هم همین جور فکر می کردم. این جور آدمی هستم. بخندید خب، چه اشکال دارد. به قول دسپرت هوس وایوز سام آلویز پروواید کامیک ریلیف.

می گفتم. این جور شد که به توهم من معتاد نمی شومی رفتم خودم را با سر انداختم توی هر چیزی که دم دست بود. وقتی می گویم هر چیزی جدی بگیرید. منظورم دراگ و این بچه بازی ها نیست که می شود ترک شان کرد، توی ری هب هم لابد چارتا سلبریتی دید و مفرح شد. طی یک دوره ی طولانی بدون این که بفهمم هی معتاد شدم. به آدم. به دیتیل. به سریال کتاب غذا کافه چارچوب فلان فرآیند ذهنی بهمان فرآیند جسمی. ماست میوه ای کاله حتا. بعد هی معتاد می شدم و نمی فهمیدم که شدم. صرفن می دانستم که از تکرار لذت می برم. دوست دارم تکرار یک چیز خاص را و هی شناختن و پیش رفتنش را. اصلن مهم نبود که چه باشد. فقط چیزی باشد و لذت بخش باشد و در دسترس. اصلن همین است که برعکس نود درصد مخلوقات، هارد تو گت برای من کار نمی کند. برعکسش ایزی اکسس کار می کند. کدام ذاتن معتاد خری می رود به دراگی معتاد شود که نتواند بگیردش؟ من برعکس دوست داشتم دم دستم باشد. هر لحظه خواستم بتوانم انگشت کنم تویش و هی فرو و فروتر کنم و بچرخانم ببینم نوک انگشتم به چه نقطه ی جدیدی می خورد. دوست داشتم این روند را که در جریانش آرام آرام مسلط بشوم بر چیزی. بشناسمش. بدانم الان چی زیر نوک انگشتم است با چشم بسته.

بعد خب طبعن برای معتاد شدن به این همه چیز، آن هم با ذهن وسواس گر من، باید هی ترک می کردم. اعتیاد جایی نیست که بتوانی توش بمانی. خودنقضی دارد لامصب. اگر ماندی دیگر معتاد نیستی، محتاج می شوی. لذت نمی بری. تحلیل می روی. لابد الان دارم تعریف کلینیکال ش را به گند می کشم ولی خب برای من تعریف ش این بود. من باید در عین فرو رفتن؛ به اندازه ی کافی فاصله می گرفتم که غرق نشوم، که سرم بیرون بماند که بفهمم دارم فرو می روم و لذت ببرم از این فرو رفتن. که دستم بیرون بماند که هر وقت خواستم بتوانم خودم را بکشم بیرون و بروم فرو در یک چیز دیگری.

این شد الگوی مریض من. به یک چیزی معتاد شو، تهش را دربیاور، وقتی درست به نقطه ای رسیدی که می خواهی، همان نقطه ی تسلط و احاطه ی کامل، بکش بیرون. نه چون تمام شد ها. که گاهی تمام می شد، ولی علت بیرون کشیدن من همیشه این نبود. عقده ی فتح نبود، که من از صرف عمل فتح لذت نمی بردم که بخواهم بعدش بگویم ماموریتم انجام شد و خدافس، خود جایگاه ش را دوست داشتم که بمانم توش. اما خیلی وقت ها هم بیرون می کشیدم چون مجبور بودم. چون دیگر راه نمی داد. مخصوصن وقتی آدم بود. آخ از وقتی آدم بود.. آخ از وقتی که آدم بود و نرمال بود و هیجان فتح ش که می خوابید بی قراری می کرد که برود دنبال قله ی جدید و من تازه جا خوش کرده بودم. تازه نشئه شده بودم و هی انگشتم را می چرخاندم روی نقطه های آشنا و دنبال نقطه های توترتر. تازه دیتیل هاش را یاد گرفته بودم و معتاد شده بودم به شان. بعد یک هو پرتم می کرد روی تخت که هوی موادت تمام شد. دیلرت کلاهبردار از آب درآمد. این طناب هات. بگیر ببند و ترک کن.

این شد که من شروع کردم ترک کردن از ترس ترک شدن. از ترس اجبار به ترک شدن. از ترس محتاج شدن. ولی آیا این یعنی که من دیگر معتاد نبودم؟ دیگر وصل نمی شدم به چیزی؟ نچ. این فقط روند را تندتر کرد و دوره ها را کوتاه تر. این یعنی من به سرعت تنی به هر چیز می زدم و می زنم و شلپ خودم را تا گردن می اندازم توش و غسل که کردم بیرون می آیم و سریع هاب هاب نفس می کشم که مطمئن شوم خفه نشدم. از همان تو هم گشته م و چال حوض بعدی که می خواهم بروم توش شلپ شلپ کنم را پیدا کرده م.

نتیجه؟ نتیجه ای نیست. صرفن خودشناسی من است در یک شب تابستانی که درتی تاک اسلامی -معروف به شرح لمعه یا متون فقه 4- خوانده م و پاتیل های قهوه شبیه زامبی ام کرده است و آخرین اعتیادم از روی طاقچه بهم هشدار می دهد که باید دراگ جدید پیدا کنم تا گردنم هنوز ازش بیرون است. که دیگر پذیرفتم یک معتاد آبسسیوام. بعد یک هو دارم می فهمم چقدر اینجوری - خودآگاه- بیشتر می شود لذت برد از این پدیده ی لعنتی. چقدر دانستن روند و شناختنش خواستنی ترش می کند. اصلن خودش را تبدیل می کند به یک دراگ جدید. (کوت: از این جمله زردها که "باید عاشق عشق بود تا فیلان") بعد دارم فکر می کنم ایزد منان خودش به داد من برسد زین پس که با خودآگاهی و تصمیم و ضرس قاطع - از اول جمله داشتم غش می رفتم این کلمه را بنویسم براتان ها- دارم می روم دنبال اعتیادم. سلام علیکم الیزه هستم یک معتاد. شاید هم یک مسافر. چه می دانم. صد سال است سریال عبرت آموز ندیدم - اگر که دیده بودم شاید به این روز نمی افتادم لابد- یادم رفته توی این انجمن های فلانان گمنام چی می گفتند. خلاصه همان هستم. هیچ هم بد نیستیم، خیلی هم خوبیم. خیلی هم هیجانی ایم. اصلن می خواهم به خودم نامه بنویسم که من ِ آینده ی عزیز، اگر این خطوط را از گوشه ی خیابان می خوانی، بدان که ایت واز ورث ایت.

* همین است که هست. نیمه شبان پست صدهزار خطی بورینگ می نویسیم زیرا که وبلاگ خودمان است و امتحان داریم و مجبوریم. ناراحتید، بفرستیدم پیش روان کاو که مخ شما را نخورم. خوشحالید، دعا کنید صدسال دیگر دانشجو بمانم و سندرم وبلاگ نویسی شب امتحان بگیرم هی. مرگ هم می خواهید بروید گیلان دیگر لابد. ده هه.

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

بنده یه زمانی فک می کردم آدم غیرقابل پیش بینی ای هستم و اندوه بر من مستولی شده بود که الان چه خاکی بر سرم بریزم با این همه کار خرکی ابلهانه که بدون هیچ الگو و منطق خاصی می کنم و بعدن نتایجشون فرو می ره بهم
بعد الان خوشبختانه متوجه شدم که من قربونم برم از فیلان (نمی دونم مصداق خفن قابل پیش بینی بودگی چی می شه خب) هم قابل پیش بینی ترم و الگوریتم مربوطه رو کشف کردم (ولو که نتایج هنوز فرو می رن، اما به هر حال کشف مشکل اولین قدم درمانه)
یه فرمول خیلی ساده داره.. اصولن من هر کاری رو که تصمیمش رو می گیرم و کلی برنامه براش می چینم و با صد نفر مشورت می کنم و اعلان عمومی ش می کنم و کلن کار درست و منطقی ایه و باید انجام بشه.. خب درست برعکسش رو می رم انجام می دم. ینی می خوام بدونید حدودن و گوشه و کنار سابیده نه ها.. درست برعکس. بله. و این بود روزگار نکبت بار ال.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

اگه بای انی چنس توی یه خیابون سبز خوشگل سرتون رو بالا کردید و توی تراس طبقه سوم یه خونه ای، یه دختر کله فرفری با جوراب های سبز (اگه از اون فاصله تونستید رنگ تشخیص بدید) دیدید که دهنشو عین ماهی هی باز و بسته می‌کنه؛ بدونید اون منه که داره امتحان می‌کنه ببینه هوا اون‌قدری سرد شده که نفسش بخار کنه یا نه.

* بخار کرد!!
از این به بعد اگه یکی با همون مشخصات دیدید که داره هاب هاب میکنه - سلام نیوش- و بعد از ذوق بالا پایین می پره بدونید که بازم منه!

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

تعطیـــــــل که منم - سلام لاله-

و یک عدد الیزه‌ی تعطیل شنبه ظهر در حال مایکروسافت هارتس بازی کردن محض فان به هلپ بازی مزبور مراجعه کرد
و دید که اولش نوشته دی آبجکت آو هارتس ایز تو هو د لوئست سکور ات دی اند آو د گیم
و یک‌هو انگار یکی زدند پس کله‌ش و دنیا تیره‌وتار شد و فقط آن جمله را با خط روشن نوشته‌بودند
و به حال هری‌پاتر افتاد در جلد دوم آن‌جا که تام مارولو ریدل روی دیوار نوشت من لرد ولدمورت هستم (لامصب این ویرگول ادیتور لامپ کجاس پس؟!)
و بعد ۲۱ سال زندگی تازه فهمید که باید امتیازش کم‌تر شود تا ببرد و تمام این سال‌ها که خرم و خجسته هی ترتر کلیک می‌کرده و امتیاز زیاد می‌گرفته و ذوق می‌کرده که برده و به خودش می‌گفته هی هی این عجب بازی خوبی‌ست که هر گندی بزنی برنده می‌شوی و مایکروسافت لابد این را برای افزایش اعتماد به نفس کاربران طراحی کرده (ویرگول مزبور یافت می‌نشود گشته‌ایم ما) در اشتباهی بس عظیم بوده و داشته می‌باخته هی- اقتدارمندانه
و آن عدد الیزه‌ی تعطیل از آن روز به این‌طرف زندگیش متحول گشته ‌می‌باشد و در تلاش است که رابطه‌ی خودش را با هارتس ری-دیفاین کند و استانداردهای ذهنی‌ش را تغییر بدهد و از دیدن کم‌تر بوده‌گی امتیاز ذوق‌زده بشود
و هم‌اکنون مشکل‌اش این است که هی هارتس را با حکم که آن را هم درست بلد نیست و یلداهه در حریان است اشتباه می‌گیرد و خال بالا می‌اندازد و همه‌ی دل‌ها را جمع می‌کند هی و می‌بازد!
و این بود نقطه‌ی عطف زندگی ما و گفتیم در جریان باشید!