یک زمانی فکر می کردم آدم معتادنشونده ای هستم. نه که توهم داشته بوده باشم که چیزی به اسم تسلط به نفس و سلف کنترل - سلام راس- دارم یا ثبات شخصیت یا چیزی، بلکه صرفن به سادگی فکر می کردم چون من در بچگی سریال آقا تقی و همسفر و در بزرگسالی جیا دیدم و معتادها زندگی بسیار سختی برشان می گذرد و طفل معصوم دختر به اون خوشگلی ببین چی سرش اومد و اینجانب آدم عاقلی هستم و فیلم های مزبور بر من تاثیر داشته اند، هیچ وقت خودم را به چنان روز سختی نخواهم انداخت. بلی. نه فکر کنید این تصورات مال دوازده سالگیم بود. تا همین دو سه سال پیش هم همین جور فکر می کردم. این جور آدمی هستم. بخندید خب، چه اشکال دارد. به قول دسپرت هوس وایوز سام آلویز پروواید کامیک ریلیف.
می گفتم. این جور شد که به توهم من معتاد نمی شومی رفتم خودم را با سر انداختم توی هر چیزی که دم دست بود. وقتی می گویم هر چیزی جدی بگیرید. منظورم دراگ و این بچه بازی ها نیست که می شود ترک شان کرد، توی ری هب هم لابد چارتا سلبریتی دید و مفرح شد. طی یک دوره ی طولانی بدون این که بفهمم هی معتاد شدم. به آدم. به دیتیل. به سریال کتاب غذا کافه چارچوب فلان فرآیند ذهنی بهمان فرآیند جسمی. ماست میوه ای کاله حتا. بعد هی معتاد می شدم و نمی فهمیدم که شدم. صرفن می دانستم که از تکرار لذت می برم. دوست دارم تکرار یک چیز خاص را و هی شناختن و پیش رفتنش را. اصلن مهم نبود که چه باشد. فقط چیزی باشد و لذت بخش باشد و در دسترس. اصلن همین است که برعکس نود درصد مخلوقات، هارد تو گت برای من کار نمی کند. برعکسش ایزی اکسس کار می کند. کدام ذاتن معتاد خری می رود به دراگی معتاد شود که نتواند بگیردش؟ من برعکس دوست داشتم دم دستم باشد. هر لحظه خواستم بتوانم انگشت کنم تویش و هی فرو و فروتر کنم و بچرخانم ببینم نوک انگشتم به چه نقطه ی جدیدی می خورد. دوست داشتم این روند را که در جریانش آرام آرام مسلط بشوم بر چیزی. بشناسمش. بدانم الان چی زیر نوک انگشتم است با چشم بسته.
بعد خب طبعن برای معتاد شدن به این همه چیز، آن هم با ذهن وسواس گر من، باید هی ترک می کردم. اعتیاد جایی نیست که بتوانی توش بمانی. خودنقضی دارد لامصب. اگر ماندی دیگر معتاد نیستی، محتاج می شوی. لذت نمی بری. تحلیل می روی. لابد الان دارم تعریف کلینیکال ش را به گند می کشم ولی خب برای من تعریف ش این بود. من باید در عین فرو رفتن؛ به اندازه ی کافی فاصله می گرفتم که غرق نشوم، که سرم بیرون بماند که بفهمم دارم فرو می روم و لذت ببرم از این فرو رفتن. که دستم بیرون بماند که هر وقت خواستم بتوانم خودم را بکشم بیرون و بروم فرو در یک چیز دیگری.
این شد الگوی مریض من. به یک چیزی معتاد شو، تهش را دربیاور، وقتی درست به نقطه ای رسیدی که می خواهی، همان نقطه ی تسلط و احاطه ی کامل، بکش بیرون. نه چون تمام شد ها. که گاهی تمام می شد، ولی علت بیرون کشیدن من همیشه این نبود. عقده ی فتح نبود، که من از صرف عمل فتح لذت نمی بردم که بخواهم بعدش بگویم ماموریتم انجام شد و خدافس، خود جایگاه ش را دوست داشتم که بمانم توش. اما خیلی وقت ها هم بیرون می کشیدم چون مجبور بودم. چون دیگر راه نمی داد. مخصوصن وقتی آدم بود. آخ از وقتی آدم بود.. آخ از وقتی که آدم بود و نرمال بود و هیجان فتح ش که می خوابید بی قراری می کرد که برود دنبال قله ی جدید و من تازه جا خوش کرده بودم. تازه نشئه شده بودم و هی انگشتم را می چرخاندم روی نقطه های آشنا و دنبال نقطه های توترتر. تازه دیتیل هاش را یاد گرفته بودم و معتاد شده بودم به شان. بعد یک هو پرتم می کرد روی تخت که هوی موادت تمام شد. دیلرت کلاهبردار از آب درآمد. این طناب هات. بگیر ببند و ترک کن.
این شد که من شروع کردم ترک کردن از ترس ترک شدن. از ترس اجبار به ترک شدن. از ترس محتاج شدن. ولی آیا این یعنی که من دیگر معتاد نبودم؟ دیگر وصل نمی شدم به چیزی؟ نچ. این فقط روند را تندتر کرد و دوره ها را کوتاه تر. این یعنی من به سرعت تنی به هر چیز می زدم و می زنم و شلپ خودم را تا گردن می اندازم توش و غسل که کردم بیرون می آیم و سریع هاب هاب نفس می کشم که مطمئن شوم خفه نشدم. از همان تو هم گشته م و چال حوض بعدی که می خواهم بروم توش شلپ شلپ کنم را پیدا کرده م.
نتیجه؟ نتیجه ای نیست. صرفن خودشناسی من است در یک شب تابستانی که درتی تاک اسلامی -معروف به شرح لمعه یا متون فقه 4- خوانده م و پاتیل های قهوه شبیه زامبی ام کرده است و آخرین اعتیادم از روی طاقچه بهم هشدار می دهد که باید دراگ جدید پیدا کنم تا گردنم هنوز ازش بیرون است. که دیگر پذیرفتم یک معتاد آبسسیوام. بعد یک هو دارم می فهمم چقدر اینجوری - خودآگاه- بیشتر می شود لذت برد از این پدیده ی لعنتی. چقدر دانستن روند و شناختنش خواستنی ترش می کند. اصلن خودش را تبدیل می کند به یک دراگ جدید. (کوت: از این جمله زردها که "باید عاشق عشق بود تا فیلان") بعد دارم فکر می کنم ایزد منان خودش به داد من برسد زین پس که با خودآگاهی و تصمیم و ضرس قاطع - از اول جمله داشتم غش می رفتم این کلمه را بنویسم براتان ها- دارم می روم دنبال اعتیادم. سلام علیکم الیزه هستم یک معتاد. شاید هم یک مسافر. چه می دانم. صد سال است سریال عبرت آموز ندیدم - اگر که دیده بودم شاید به این روز نمی افتادم لابد- یادم رفته توی این انجمن های فلانان گمنام چی می گفتند. خلاصه همان هستم. هیچ هم بد نیستیم، خیلی هم خوبیم. خیلی هم هیجانی ایم. اصلن می خواهم به خودم نامه بنویسم که من ِ آینده ی عزیز، اگر این خطوط را از گوشه ی خیابان می خوانی، بدان که ایت واز ورث ایت.
* همین است که هست. نیمه شبان پست صدهزار خطی بورینگ می نویسیم زیرا که وبلاگ خودمان است و امتحان داریم و مجبوریم. ناراحتید، بفرستیدم پیش روان کاو که مخ شما را نخورم. خوشحالید، دعا کنید صدسال دیگر دانشجو بمانم و سندرم وبلاگ نویسی شب امتحان بگیرم هی. مرگ هم می خواهید بروید گیلان دیگر لابد. ده هه.