‏نمایش پست‌ها با برچسب از کرامات شیخ ما این است. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب از کرامات شیخ ما این است. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۰

یک پستی همین چند اسکرول پایینتر پارسال نوشته بودم در وصف تلاش و مجاهدتی که ناخودآگاهم می کنه برای مبارزه با کانسپت صبح زود از خواب بیدار شدن و نادیده گرفتن لزوم این امر از طریق دستکاری در مصادیق و ابزارهاش از جمله زنگ آلارم. لازم دیدم به اطلاع تکمیلی تون برسونم که نهضت همچنان ادامه دارد و یحتمل از معدود نهضت هایی باشد که اینجانب یا بخشی از اینجانب یک ســــال در آن استقامت و پایداری نمودیم. در آخرین تلاش های جان بر کفانه مون، یه زنگی روی آلارم موبایل گذاشتیم به شرح صدای ناقوس که یحتمل اصحاب کهف رو هم بیدار می کنه. انصافن یک ماهی بود که ما رو هم بیدار می کرد. امروز لکن وضعیتی رخ داد، که بیدار شدیم و دیدیم ده دقیقه ست همینجور داره ناقوس می زنه، و ما هم ده دقیقه ست که داریم می شنویمش ها، ولی در همان حال هم خواب می بینیم که با آقای شوالیه ی موطلایی خوشگله ی گیم آو ثرونز در یک وضعیت عاشقانه ی دونفره ی بارانی چنان که افتد و دانی ای هستیم، و یک فاکتور رمنس مساله اساسن اینه که صدای مزبور کوس جنگ است که شوالیه ی دلیر ما را به نبرد فرا می خواند، لکن ایشان حلقه بازوان بلورین و کمند گیسوی ما را به جنگ و شرف و وظیفه و دنیا و مافیها ترجیح می دهند و کلن یک وضع الیزه آو تروی ایست، ناگفتنی.
هیچی دیگه. مجددن نهضت بلد شد کجای ما رو باید بخارونه که جواب بده.

* دیدید وقتی آدم پرفکشنیست و همزمان "واید"ی هستید، هی یه وضعیت هایی پیش میاد که مثلن صد ساله به فلانی زنگ نزدید، بعد هی می دونید باید بزنید ها، ولی می گید خب بعد صد سال زنگ بزنم بگم چی؟ حتمن باید یک صحبت خیلی خاص اینتیمیت (اومدم بگم صمیمانه، دیدم پاسداری از زبان فارسی به سوءبرداشت حاصله نمی ارزه) طولانی چرب و چاق و مفصلی باشه سر فرصت. نتیجه حاصله این میشه که صد سال میشه چهارصد سال و شما هنوز زنگ نزدید. عقلتون هم نمی رسه که یک اسمس بزنید که فلانی چطوری؟ بلکم این بار پرفکشنیسم کمی تخفیف یافت و اصلن خود صحبت هم میسر شد. حالا شده داستان ما و این وبلاگ. امشب بالاخره شد که بشه که بیایم یه اسمسی بزنیم که هی وبلاگ جان متروکه ی ویرانه ی یادآور خرابه های پانتئون؛ هنوز یادمون هست که وجود داشتی. دلمون هم برای تایپ کردن ذمخللثق.زخئ در آدرس بار بسی تنگ شده بود.

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

اپیزود اول:
جویی توی سنترال پرک نشسته و با یه قاشق و نصف هیکلش افتاده به جون شیشه ی مربا، ریچل هم بغلش ایستاده. جویی که کلن در یک عالم خوشحال شیرین مربایی روحانی ای به سر می بره می گه
Remember when you were a kid, your mom would send you to the movies with a jar of jam and a little spoon..
ریچل یه کمی نگاش می کنه، بعد با یه لبخند محبت آمیز از این هایی که به بچه های خنگ نفهم می زنن که به روشون نیارن خنگن می گه You' re so pretty.

اپیزود دوم:
من رفتم در راستای علاقه ی دیرینم به نقاشی که در کودکی خفه شد و الان یهو همینجور قلپ قلپ داره می پاچه بیرون، بعد هیچ استعداد خاص یا بلدی خاصی هم ندارم توش، یه عالمه کتاب آموزش نقاشی خریدم از جمله اینا



خواهر کوچیکه میاد یه کمی نگاه می کنه، می گه خب آخه الاغ اینو واسه چی رفتی خریدی.. این مال دوره آمادگیه که! بعد خب دروغم نمی گه، رسمن توش در حد چشم چشم دوابروئه، ولی خب، دوس داشتم دیگه. بعد شروع می کنه یکی از نقاشی هاشو رنگ کردن. جیغم درمیاد که هوی، خرابش نکن، خودم می خوام رنگ کنم. می گه خب سه تا ازش خریدی دیگه، اونا رو رنگ کن. می گم نه خیر، سه تاش مختلفه، هر کدومش یه سری نقاشی رو یاد داده. بعد میاد سه تاشو جلوم باز می کنه نشونم می ده که الاغ جون سه تاش هم عین همن.
نیشم باز می شه که ئه.. عین همن که.. چه خرم من! حیح چه فانی!
یه کم نگام می کنه، می گه You' re so pretty! می ره بیرون.

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

بنده یه زمانی فک می کردم آدم غیرقابل پیش بینی ای هستم و اندوه بر من مستولی شده بود که الان چه خاکی بر سرم بریزم با این همه کار خرکی ابلهانه که بدون هیچ الگو و منطق خاصی می کنم و بعدن نتایجشون فرو می ره بهم
بعد الان خوشبختانه متوجه شدم که من قربونم برم از فیلان (نمی دونم مصداق خفن قابل پیش بینی بودگی چی می شه خب) هم قابل پیش بینی ترم و الگوریتم مربوطه رو کشف کردم (ولو که نتایج هنوز فرو می رن، اما به هر حال کشف مشکل اولین قدم درمانه)
یه فرمول خیلی ساده داره.. اصولن من هر کاری رو که تصمیمش رو می گیرم و کلی برنامه براش می چینم و با صد نفر مشورت می کنم و اعلان عمومی ش می کنم و کلن کار درست و منطقی ایه و باید انجام بشه.. خب درست برعکسش رو می رم انجام می دم. ینی می خوام بدونید حدودن و گوشه و کنار سابیده نه ها.. درست برعکس. بله. و این بود روزگار نکبت بار ال.

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

به درستی که یکی از فانی-موقعیت‌های عالم آقا،‌ موقعیتیه که تو از یه سری چیزها به طور موازی بین یه سری آدم مطلعی. که خودشون احتمالن روحشونم خبر نداره که مطلعی، که اصن یه چیزایی رو می‌دونی در موردشون که خودشونم نمی‌دونن. که توی یه سری مسائل پیچیده‌، یا اصن ساده‌ی بین چند تا آدم، توی بعضی گوشه‌ها تو می‌شی دانای جزء. وقتی که می‌دونی فلانی چرا از بهمانی خوشش نمیاد، بعد اون‌وقت بهمانی چه حدس مزخرف دور از ذهنی در مورد علت قضیه داره. وقتی می‌دونی پشت تاییدهای دائمی ایکس از ایگرگ چیه، بعد اون‌وقت ایگرگ چه موضع ناامیدکننده‌ای داره نسبت به قضیه که ایکس بیچاره اگه می‌دونست.. وقتی خبر داری که فلان چیز چرا فلان‌جور شد، که یکی حاضره ده سال زندگی‌شو بده اون چرائه رو بفهمه.. وقتی خبر داری یکی چه گندی زده با تو، که طرف فک می‌کنه تو خبر نداری و خیلی شاد و خجسته میاد شلنگ‌تخته می‌ندازه برات و تو توی دلت داری آباء و اجدادشو سرشماری می‌کنی. وقتی الخ تا فردا صبح.
بعد این وسط تو می‌شینی یه گوشه از دور با نیشخند "هه!" طور به بالا و پایین رفتن فلانی و بهمانی و ایکس و ایگرگ و الخ نگاه می‌کنی، بعد ضمن این‌که یه چیزی هی توت وود وود می‌کنه که کاسه کوزه‌شونو بریزی به هم.. یا اصن نه؛ خیلی خیرخواهانه یه دو سه تا دست‌کاری کوچولو بکنی محض صرفه‌جویی در وقت و انرژی کائنات، از اون‌طرف هم یه جای دلت قیلیژ ویلیژ می‌کنه که "اگه می‌دونستی ..."
از طرف سوم هم اصن کرم مریض بدذات درون‌ات حال می‌کنه که بشینه همون‌گوشه، سیگارشو بکشه، زیر گلوی تتی رو بخارونه، نیشخند خبیثانه‌شو بزنه و بذاره ملت از سروکول هم بالا برن ببینه ته‌ش چی می‌شه. بله. خبیث روح غازلی درم حلول-کرده‌ای که منم.

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

I'm grateful for the sun.

از تو هنوزم نمی‌شه نوشت
ولی از من مـــــــــسـت خراب خوش‌حال رو فضایی که تو تی‌شرت سبز مردونه (:ی) یک نصفه‌شب یهو دلش می‌میره واسه سکانس لپ‌دنس Death Proof و صحنه آخری Kill Bill 1 و دستشم به هیچ‌جا بند نیست و کسی که برمی‌داره اکچولی پیداشون می‌کنه و از تو فیلم درمیاره و ایمیل‌شون می‌کنه برات که بشینی تو اون حال مرغوب ده بار نگاه کنی و باهاش برقصی و بمیری از خوشی،
از این من، می‌شه نوشت که، نمی‌شه؟
اصن واقعن "باید نوشت" نیست به نظرتون؟

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

شیخ حال نداشت عنوان بربگزیند

و ال نشسته‌بود و سر به جیب مراقبت فرو برده. مریدان گرد وی حلقه زده وی را گفتند شیخنا و مولانا، این چنین فرو، به چه تفکر کنی؟
از درون جیب ندا داد که های آدمیان، بدانید که 21 سالگی مانند سرخک و آبله باشد، که هر آدمی‌زاده‌ای ناگزیر مبتلا گردد و دهان و مقعدش پولیش شود و از هفت وادی بلا گذر کند؛ ولی از آن گریزی نباشد و برخی تجربیات نیز بیاندوزد که در باقی عمر او را به کار آید، ولو با کونی پاره، که کون پاره را نیز به دیده تحقیر منگرید، باشد که در مسیر وادی استغنا به کار آید.
ال سپس سر برداشت و آهی جگر سوز از سویدای جان برآورد و قطره اشکی بفشاند و بیست و دو ساله شد.

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

یعنی دربه‌در این تنه چناری‌ام که هر سال اوایل پاییز؛ دقیقن زمانی که من فک می‌کنم خب مرض ریختن‌های تابستون تموم شده و شاد و خندان واسه خودم dear dear fall زمزمه می‌کنم از ناکجاآباد می‌آد و نازل می‌شه به ابعاد تحتانی وجودم. والا آقا.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

به مامانه می‌گم: بابا ول کنین این خواهر کوچیکه رو؛ چیه هر جا می‌خواد بره و بیاد می‌برین و می‌آرین‌اش، یه بیرون می‌ره صد دفعه به‌اش زنگ می‌زنین و نحوه‌ي اومدن و رفتن‌اش رو چک می‌کنین. معلول جسمی و روحی که نیست، بزرگ شده، باید یاد بگیره خودشو تو جامعه اداره کنه. من سن این بودم خودم مستقل همه جا می‌رفتم و می‌اومدم و این بازی‌ها رو هم نداشتیم.
می‌گه: نه مادر این با تو فرق داره. عقل و بار درست حسابی که نداره، از اون طرف هم خوشگله؛ برورو و چشم و ابرو داره، تو چشمه. نمی‌تونم به امون خدا ولش کنم تو این گرگ‌بازار که.
بعد من از اون روز هی دارم فکر می‌کنم که من زشت بودم، بدترکیب بودم، کج بودم، یه وری بودم، کور و کچل بودم، یا چی خلاصه، که خیال‌شون این‌قدر از باب بنده راحته!!

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

تعطیـــــــل که منم - سلام لاله-

و یک عدد الیزه‌ی تعطیل شنبه ظهر در حال مایکروسافت هارتس بازی کردن محض فان به هلپ بازی مزبور مراجعه کرد
و دید که اولش نوشته دی آبجکت آو هارتس ایز تو هو د لوئست سکور ات دی اند آو د گیم
و یک‌هو انگار یکی زدند پس کله‌ش و دنیا تیره‌وتار شد و فقط آن جمله را با خط روشن نوشته‌بودند
و به حال هری‌پاتر افتاد در جلد دوم آن‌جا که تام مارولو ریدل روی دیوار نوشت من لرد ولدمورت هستم (لامصب این ویرگول ادیتور لامپ کجاس پس؟!)
و بعد ۲۱ سال زندگی تازه فهمید که باید امتیازش کم‌تر شود تا ببرد و تمام این سال‌ها که خرم و خجسته هی ترتر کلیک می‌کرده و امتیاز زیاد می‌گرفته و ذوق می‌کرده که برده و به خودش می‌گفته هی هی این عجب بازی خوبی‌ست که هر گندی بزنی برنده می‌شوی و مایکروسافت لابد این را برای افزایش اعتماد به نفس کاربران طراحی کرده (ویرگول مزبور یافت می‌نشود گشته‌ایم ما) در اشتباهی بس عظیم بوده و داشته می‌باخته هی- اقتدارمندانه
و آن عدد الیزه‌ی تعطیل از آن روز به این‌طرف زندگیش متحول گشته ‌می‌باشد و در تلاش است که رابطه‌ی خودش را با هارتس ری-دیفاین کند و استانداردهای ذهنی‌ش را تغییر بدهد و از دیدن کم‌تر بوده‌گی امتیاز ذوق‌زده بشود
و هم‌اکنون مشکل‌اش این است که هی هارتس را با حکم که آن را هم درست بلد نیست و یلداهه در حریان است اشتباه می‌گیرد و خال بالا می‌اندازد و همه‌ی دل‌ها را جمع می‌کند هی و می‌بازد!
و این بود نقطه‌ی عطف زندگی ما و گفتیم در جریان باشید!
این چراغ قرمزه‌ي برج میلاد بود؟ که من خیلی دوسش داشتم؟ که هر وقت خیلی حالم بد بود می‌رفتم دم پنجره و چشمک زدن‌اش رو نگاه می‌کردم و خیالم راحت می‌شد که تنها نیستم و حالم بهتر می‌شد؟ که یه چند وقت خاموشش کرده‌بودن و به جاش چراغ‌های لوس بی‌مزه گذاشته‌بودن و من عزا گرفته‌بودم؟
خو من تقریبن مطمئنم که مسئول این چراغه خواننده‌ی وبلاگ منه چون دوباره روشن شد :ی
آقا یا خانوم محترم جان اگه این خطوط رو می‌خونی قربون دستت امشب ساعت یازده سه بار خاموش و روشنش کن! :ی

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷

خوب مسلم و بدیهیه که فقط و فقط تو ایران و لابد تهران و لابد فرحزاد ممکنه وقتی شما با یه خواهر و برادر گوگولی خوبو (:ی) نشستین دور هم می گین و می خندین، یه بانوی کهن سالی با رمل و اسطرلاب (درست نوشتم؟) و یه خال گنده زیر چشمش بیاد از وسط سه نفر یقه شما رو بگیره و عین وروره جادو شرح حالتون رو بگه و فالتون بگیره و اون وسط بهتون بفرماد که تو همش نشستی تو خونه می خوری و می خوابی و قمبل گنده می کنی!!
بابت این در و گهری که بهتون پاچیده پول هم بگیره و بره!!

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷

عاشقم می شم وقت هایی که مچ خودم رو می گیرم
مثلن وقتی که احساس خیلی Over قضیه بوده گی می کنم و خیلی خوشحال و خجسته می ذارم آقای هندزفری شروع کنه تو گوشم Alabao بخونه؛ بعد به خط اول آهنگه نرسیده به غلط کردن می افتم و می زنم آهنگ بعدی و ضمنن زیرچشمی و شرمسارانه به خودم نگاه می کنم و ازم معذرت خواهی می کنم که بلوف اضافی زدم!!

Old habits don't die

من امروز کشف کردم که قراره چه جوری بمیرم
مرگ من به طور قطع و یقین سر ولنجک اتفاق می افته؛ درست زمانی که دارم از خیابون رد می شم و ناخودآگاه و به عادت همیشه نگاهم دنبال یه 206 مشکی (یا شایدم تیره) با یک عدد آقای نون دال توش می گرده و حواسم اون قدر پرت این عملیات غریزی ئه که ده دفعه تا حالا نزدیک بوده تصادف کنم؛ و یه دفعه شو خب احتمالن خواهم کرد و خواهم مرد دیگه.

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

خواب دیدن خوب است.
خواب دیدن خوب است وقتی دلت برای کسی خیلی تنگ شده‌باشد و نتوانی ببینی‌ش. بعد اگر ذهن‌ات مثل من روراست و ساده و مستقیم کار کند، زرتی خواب‌اش را می‌بینی، حتا شاید در خواب بتوانی بغل‌اش کنی؛ ببوسی‌ش، نوازش‌اش کنی.. درست است که بعد بیدار شدن دل‌تنگی‌ت چندین‌برابر می‌شود، اما اقلن آن لحظه‌هایی که خواب بوده‌ای دلت آرام گرفته.
خواب دیدن خوب است وقتی صاف و ساده به‌ات می‌گوید دلت چه می‌خواسته، که را می‌خواسته، برای چه کسی تنگ شده، امروز فکرت زیاد درگیر چه چیزی بوده، از چه می‌ترسی، دوست داری چه اتفاقی بیفتد.. خواب دیدن خوب است چون وقتی حتا یک‌ذره با خودت صادق نبوده‌باشی، واقعیت را از جلوی چشمت رد می‌کند و به‌ات می‌گوید که کجایش را به خودت دروغ گفته‌ای.
خواب دیدن خوب است وقتی سرت را کرده‌ای زیر برف و خودت را گول می‌زنی که یادت رفته و دلت تنگ نشده و Over ای و برایت مهم نیست، و بعد چهار شب پشت هم خواب آغوش و لبخند و بوسه و نوازش‌اش را می‌بینی تا بفهمی که هه!! هنوز تا اعماق درون‌ات شدیدن درگیری و این غارغارهای الکی‌ت محض جلوی خودت کم نیاوردن بوده.

خواب دیدن بد است وقتی چهار شب پشت هم خواب آغوش و لبخند لعنتی‌ش و بوسه و نوازش‌اش را می‌بینی و بیدار که می‌شوی دلت تنگ و تنگ‌تر است و دخترک درون‌ات لجبازانه لحظه‌های خواب‌اش را می‌خواهد و تو باید مدام دست نوازش به موهایش بکشی، به نق‌نق‌هایش گوش کنی، لبخند غم‌ناک به‌اش بزنی بگویی که فقط خواب بوده..

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

چرخه ی بازتولید خشونت یعنی این که پسره به شوخی به من می گه چاق و من دوروز بعدش خیلی ناخودآگاه و بی ربط و جدی به طوطی بی گناه بدبخت شهروز می گم خیلی چاقی ها!!

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

هیزی می کنیم

اولین چیزی که بعد از گم کردن عینک آفتابی م به ذهنم رسید که غصه شو بخورم این بود که حالا دیگه چه طوری توی دانشگاه وی پی* رو بدون این که بفهمه دید بزنم!

* وی پی مخفف ویژوال پلژر یه آقایی هستن که از جلوی ما رد می شن ما نفس مون بند می آد بس که تبارک الله! :ی