یک پستی همین چند اسکرول پایینتر پارسال نوشته بودم در وصف تلاش و مجاهدتی که ناخودآگاهم می کنه برای مبارزه با کانسپت صبح زود از خواب بیدار شدن و نادیده گرفتن لزوم این امر از طریق دستکاری در مصادیق و ابزارهاش از جمله زنگ آلارم. لازم دیدم به اطلاع تکمیلی تون برسونم که نهضت همچنان ادامه دارد و یحتمل از معدود نهضت هایی باشد که اینجانب یا بخشی از اینجانب یک ســــال در آن استقامت و پایداری نمودیم. در آخرین تلاش های جان بر کفانه مون، یه زنگی روی آلارم موبایل گذاشتیم به شرح صدای ناقوس که یحتمل اصحاب کهف رو هم بیدار می کنه. انصافن یک ماهی بود که ما رو هم بیدار می کرد. امروز لکن وضعیتی رخ داد، که بیدار شدیم و دیدیم ده دقیقه ست همینجور داره ناقوس می زنه، و ما هم ده دقیقه ست که داریم می شنویمش ها، ولی در همان حال هم خواب می بینیم که با آقای شوالیه ی موطلایی خوشگله ی گیم آو ثرونز در یک وضعیت عاشقانه ی دونفره ی بارانی چنان که افتد و دانی ای هستیم، و یک فاکتور رمنس مساله اساسن اینه که صدای مزبور کوس جنگ است که شوالیه ی دلیر ما را به نبرد فرا می خواند، لکن ایشان حلقه بازوان بلورین و کمند گیسوی ما را به جنگ و شرف و وظیفه و دنیا و مافیها ترجیح می دهند و کلن یک وضع الیزه آو تروی ایست، ناگفتنی.
هیچی دیگه. مجددن نهضت بلد شد کجای ما رو باید بخارونه که جواب بده.
* دیدید وقتی آدم پرفکشنیست و همزمان "واید"ی هستید، هی یه وضعیت هایی پیش میاد که مثلن صد ساله به فلانی زنگ نزدید، بعد هی می دونید باید بزنید ها، ولی می گید خب بعد صد سال زنگ بزنم بگم چی؟ حتمن باید یک صحبت خیلی خاص اینتیمیت (اومدم بگم صمیمانه، دیدم پاسداری از زبان فارسی به سوءبرداشت حاصله نمی ارزه) طولانی چرب و چاق و مفصلی باشه سر فرصت. نتیجه حاصله این میشه که صد سال میشه چهارصد سال و شما هنوز زنگ نزدید. عقلتون هم نمی رسه که یک اسمس بزنید که فلانی چطوری؟ بلکم این بار پرفکشنیسم کمی تخفیف یافت و اصلن خود صحبت هم میسر شد. حالا شده داستان ما و این وبلاگ. امشب بالاخره شد که بشه که بیایم یه اسمسی بزنیم که هی وبلاگ جان متروکه ی ویرانه ی یادآور خرابه های پانتئون؛ هنوز یادمون هست که وجود داشتی. دلمون هم برای تایپ کردن ذمخللثق.زخئ در آدرس بار بسی تنگ شده بود.