‏نمایش پست‌ها با برچسب حالا بیا منو بغل کن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حالا بیا منو بغل کن. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

morning person ِ عنه؟!

جدیدن ها عادت بسیار نکوهیده ای پیدا کرده ام در مسائل رختخوابی. مسائل رختخوابی البته و صدالبته منظورم بحث پیچیده ی صبح از رختخواب دل کندن است وگرنه در الباقیش که عادات هر چه نکوهیده تر پسندیده تر. کلن مغزم دارد همین جور می جورد که راه های تازه پیدا کند برای این که من را در رختخواب نگه دارد و استراحت کند بدبخت. یک مدت موبایل می گذاشتم بغلم؛ بعد از چن وخت مغزم یاد گرفت یواشکی بدون این که من را بیدار کند بزند خاموشش کند و به خرخر خود ادامه دهد. یک مدت موبایل را می گذاشتم بیرون که دستم نرسد به خاموش کردنش، مغزم اتومات درجه ی شنوایی را کاهش داد و صبح ها وانمود می کرد هیچ صدایی نمی شنود و وقت بیدار شدن نشده. بعد هوا که سرد شد عزا چنان عزایی شد که خارمادر مرده شور هم زارزار می گریستند چرا که خانه ی من اصولن جای خنک و بلایی است و من هم که سرمایی، از زیر پتو بیرون آمدن در یخمای دم صبح به نظرم هیچ2 از جنایت جنگی کم ندارد. فلذا یک مدت صبح ها به محض بوق الارم به حال خوابگردی بلند می شدم آب داغ را توی حمام باز می کردم درش را می بستم و خوابگردانه بر می گشتم تو تخت. بعد هی با خودم صحبت می کردم که عزیزم، جونم، بلن شو ببین اون تو چه داغ خوبیه الان؛ پاشو از خواب بیدار شو برو اون تو. کل پروسه ی دل کندن از خواب را راحت تر می کرد واقعن، ولی وقتی دو دفعه وسط خودخرکنی هام خوابم برد و آب دو ساعت باز ماند؛ متوجه شدم که این نیز رپتو.
حالا آخرین راهکارم عجالتن این است که موبایل را با وحشیانه ترین صدای ممکن می گذارم در دورترین جای ممکن. یک جوری که صبح صداش که در می آید حاضرم کوه را بذارم رو دوشم برم خفه ش کنم که گوشم را از پارگی نجات بدهم. بعد این دفعه مغزم برداشته دو تا استراتژی را با هم ترکیب کرده. خیلی به تدریج لول شنوایی م را کشیده پایین که بعضی وقت ها این امر که ولش کنم تا برای خودش این قدر وق بزند تا اسنوز بشود قابل مذاکره باشد. بعد حرکت رذیلانه بعدی که می کند - می کنم- این است که بلند می شوم. می روم موبایل را خاموش می کنم. خیلی اتوپایلوت قدم می زنم می روم جلوی بخاری؛ روی فرش ولو می شوم. بعد اولش این جوری است که دارم عین این گربه ها که جای گرمی پیدا کرده اند و هی هون خود را می چرخانند تا زاویه ی صحیح را پیدا کنند با فرش لاس می زنم. هی خودم را می مالم بهش. گرمه خب خوبه دوس دارم. هی هم به خودم می گویم یک دقیقه دیگه بلند می شم می رم سر زندگیم. بعد مساله این است که یک دقیقه دیگه تازه جای صحیح خود را در فرش پیدا کرده ام و این می شود که می گویم فاچ ایت و می گیرم خرخر می خوابم. نیم ساعت بعدش مجید وار یهو از جا می پرم که وااااااای باز دیرم شد و دور تند حالا بگرد لباس پیدا کن بپوش آرایش نمی خاد همین جوری مث دسته گلی کفشام کو آی پاد فندک کیف پول سیگار ظرف غذا الخ بیسار.. آخیش فقط نیم ساعت دیر رسیدم.
امروز صبح باید می رفتم دنبال دو سه تا کار اداری و گفته بودم ظهر می روم سرکار. قرار بود شش بلند بشوم که هفت و نیم برسم مدرسه. تا شش و نیم را به لاس زدن با موبایل و التماس و خواهش و حالا ده دیقه بیشتر گذراندم. بعد کلن وارد یک فاز جدیدی شد قضیه. دیدید آدم بعضی وقتهای خواب آلودگی اینجوری، مغزش مارمولکانه شروع می کند توهم بیدار شدگی بهش بدهد که قانعش کند که خطری نیست و بگیر بخواب؟ مثلن در خواب و بیداری حس می کنی الان بلند شدی و داری می پوشی و می خوری و جمع می کنی که بروی. من هم در خواب و بیداری داشتم کارهای امروزم را می شمردم که اول باید بروم مدرسه فلان مدرک را بگیرم بعد بروم آموزش کل با فلان رسید نشانشان بدهم ریزنمراتم را بگیرم بعد بروم پیش استاد شکم عزیز مخش را بزنم که دروووخ های زیاد و فریبنده ای در مورد من به خارجیان بنویسد و بعد و بعد و بعد .. این وسط داشتم فکر می کردم که خب ببین تو الان مثلن خوابیدی ولی در واقع داری برنامه ریزی خیلی مفیدی می کنی واسه روزت. در نتیجه ایرادی نداره بگیر بخواب. بعد به قدر ده ثانیه بیدار شدم که بفهمم مغز بیچاره ی بدبختم این قدر خوابش می آید که حاضر است چنین حجم دری وری ای برای من ببافد که "از اونجا که داری به کارات فک می کنی، لازم نیست بری انجامشون بدی، گود ایناف؛ بخواب تروقرآن.." بعد چنان دلم کباب شد برای خود شلمان همیشه از خواب محروم ِ دست به چنین حربه های مذبوحانه ای یازنده ام که گفتم فاچ سیستم آموزشی و مدرک و اپلای و کار و الخ؛ بذارم بچه بخوابه خب.
این جور شد که یک بار برای همیشه خرس درونم مرا شکست داد و زین پس خدا برسد به داد رییس بدبخت من که منتظرم خواهد ماند در ساعاتی که من در رختخواب دارم رویای مراحل پرونده ها را دیده و منتج می شوم که گود ایناف و لازم نیست اکچولی بلند شم برم انجامشان بدهم.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

My name is Elize and I'm a kollan-holic

یک زمانی فکر می کردم آدم معتادنشونده ای هستم. نه که توهم داشته بوده باشم که چیزی به اسم تسلط به نفس و سلف کنترل - سلام راس- دارم یا ثبات شخصیت یا چیزی، بلکه صرفن به سادگی فکر می کردم چون من در بچگی سریال آقا تقی و همسفر و در بزرگسالی جیا دیدم و معتادها زندگی بسیار سختی برشان می گذرد و طفل معصوم دختر به اون خوشگلی ببین چی سرش اومد و اینجانب آدم عاقلی هستم و فیلم های مزبور بر من تاثیر داشته اند، هیچ وقت خودم را به چنان روز سختی نخواهم انداخت. بلی. نه فکر کنید این تصورات مال دوازده سالگیم بود. تا همین دو سه سال پیش هم همین جور فکر می کردم. این جور آدمی هستم. بخندید خب، چه اشکال دارد. به قول دسپرت هوس وایوز سام آلویز پروواید کامیک ریلیف.

می گفتم. این جور شد که به توهم من معتاد نمی شومی رفتم خودم را با سر انداختم توی هر چیزی که دم دست بود. وقتی می گویم هر چیزی جدی بگیرید. منظورم دراگ و این بچه بازی ها نیست که می شود ترک شان کرد، توی ری هب هم لابد چارتا سلبریتی دید و مفرح شد. طی یک دوره ی طولانی بدون این که بفهمم هی معتاد شدم. به آدم. به دیتیل. به سریال کتاب غذا کافه چارچوب فلان فرآیند ذهنی بهمان فرآیند جسمی. ماست میوه ای کاله حتا. بعد هی معتاد می شدم و نمی فهمیدم که شدم. صرفن می دانستم که از تکرار لذت می برم. دوست دارم تکرار یک چیز خاص را و هی شناختن و پیش رفتنش را. اصلن مهم نبود که چه باشد. فقط چیزی باشد و لذت بخش باشد و در دسترس. اصلن همین است که برعکس نود درصد مخلوقات، هارد تو گت برای من کار نمی کند. برعکسش ایزی اکسس کار می کند. کدام ذاتن معتاد خری می رود به دراگی معتاد شود که نتواند بگیردش؟ من برعکس دوست داشتم دم دستم باشد. هر لحظه خواستم بتوانم انگشت کنم تویش و هی فرو و فروتر کنم و بچرخانم ببینم نوک انگشتم به چه نقطه ی جدیدی می خورد. دوست داشتم این روند را که در جریانش آرام آرام مسلط بشوم بر چیزی. بشناسمش. بدانم الان چی زیر نوک انگشتم است با چشم بسته.

بعد خب طبعن برای معتاد شدن به این همه چیز، آن هم با ذهن وسواس گر من، باید هی ترک می کردم. اعتیاد جایی نیست که بتوانی توش بمانی. خودنقضی دارد لامصب. اگر ماندی دیگر معتاد نیستی، محتاج می شوی. لذت نمی بری. تحلیل می روی. لابد الان دارم تعریف کلینیکال ش را به گند می کشم ولی خب برای من تعریف ش این بود. من باید در عین فرو رفتن؛ به اندازه ی کافی فاصله می گرفتم که غرق نشوم، که سرم بیرون بماند که بفهمم دارم فرو می روم و لذت ببرم از این فرو رفتن. که دستم بیرون بماند که هر وقت خواستم بتوانم خودم را بکشم بیرون و بروم فرو در یک چیز دیگری.

این شد الگوی مریض من. به یک چیزی معتاد شو، تهش را دربیاور، وقتی درست به نقطه ای رسیدی که می خواهی، همان نقطه ی تسلط و احاطه ی کامل، بکش بیرون. نه چون تمام شد ها. که گاهی تمام می شد، ولی علت بیرون کشیدن من همیشه این نبود. عقده ی فتح نبود، که من از صرف عمل فتح لذت نمی بردم که بخواهم بعدش بگویم ماموریتم انجام شد و خدافس، خود جایگاه ش را دوست داشتم که بمانم توش. اما خیلی وقت ها هم بیرون می کشیدم چون مجبور بودم. چون دیگر راه نمی داد. مخصوصن وقتی آدم بود. آخ از وقتی آدم بود.. آخ از وقتی که آدم بود و نرمال بود و هیجان فتح ش که می خوابید بی قراری می کرد که برود دنبال قله ی جدید و من تازه جا خوش کرده بودم. تازه نشئه شده بودم و هی انگشتم را می چرخاندم روی نقطه های آشنا و دنبال نقطه های توترتر. تازه دیتیل هاش را یاد گرفته بودم و معتاد شده بودم به شان. بعد یک هو پرتم می کرد روی تخت که هوی موادت تمام شد. دیلرت کلاهبردار از آب درآمد. این طناب هات. بگیر ببند و ترک کن.

این شد که من شروع کردم ترک کردن از ترس ترک شدن. از ترس اجبار به ترک شدن. از ترس محتاج شدن. ولی آیا این یعنی که من دیگر معتاد نبودم؟ دیگر وصل نمی شدم به چیزی؟ نچ. این فقط روند را تندتر کرد و دوره ها را کوتاه تر. این یعنی من به سرعت تنی به هر چیز می زدم و می زنم و شلپ خودم را تا گردن می اندازم توش و غسل که کردم بیرون می آیم و سریع هاب هاب نفس می کشم که مطمئن شوم خفه نشدم. از همان تو هم گشته م و چال حوض بعدی که می خواهم بروم توش شلپ شلپ کنم را پیدا کرده م.

نتیجه؟ نتیجه ای نیست. صرفن خودشناسی من است در یک شب تابستانی که درتی تاک اسلامی -معروف به شرح لمعه یا متون فقه 4- خوانده م و پاتیل های قهوه شبیه زامبی ام کرده است و آخرین اعتیادم از روی طاقچه بهم هشدار می دهد که باید دراگ جدید پیدا کنم تا گردنم هنوز ازش بیرون است. که دیگر پذیرفتم یک معتاد آبسسیوام. بعد یک هو دارم می فهمم چقدر اینجوری - خودآگاه- بیشتر می شود لذت برد از این پدیده ی لعنتی. چقدر دانستن روند و شناختنش خواستنی ترش می کند. اصلن خودش را تبدیل می کند به یک دراگ جدید. (کوت: از این جمله زردها که "باید عاشق عشق بود تا فیلان") بعد دارم فکر می کنم ایزد منان خودش به داد من برسد زین پس که با خودآگاهی و تصمیم و ضرس قاطع - از اول جمله داشتم غش می رفتم این کلمه را بنویسم براتان ها- دارم می روم دنبال اعتیادم. سلام علیکم الیزه هستم یک معتاد. شاید هم یک مسافر. چه می دانم. صد سال است سریال عبرت آموز ندیدم - اگر که دیده بودم شاید به این روز نمی افتادم لابد- یادم رفته توی این انجمن های فلانان گمنام چی می گفتند. خلاصه همان هستم. هیچ هم بد نیستیم، خیلی هم خوبیم. خیلی هم هیجانی ایم. اصلن می خواهم به خودم نامه بنویسم که من ِ آینده ی عزیز، اگر این خطوط را از گوشه ی خیابان می خوانی، بدان که ایت واز ورث ایت.

* همین است که هست. نیمه شبان پست صدهزار خطی بورینگ می نویسیم زیرا که وبلاگ خودمان است و امتحان داریم و مجبوریم. ناراحتید، بفرستیدم پیش روان کاو که مخ شما را نخورم. خوشحالید، دعا کنید صدسال دیگر دانشجو بمانم و سندرم وبلاگ نویسی شب امتحان بگیرم هی. مرگ هم می خواهید بروید گیلان دیگر لابد. ده هه.

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

حیح
رسمن و عملن و تحقیقن جودی ابوتم ازت.

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

بیا قسمت کنیم دارک ساید هامونو

این‌جانب معتقدم که آدمی‌‌زادگان در این جهان فانی باهاس که هی همه‌چیز زندگی‌شون رو با هم شر کنند تا بلکم حالیشون بشه که همه‌ی تجربه‌های بشری مشترکه و زندگی نهایتن یه گهه و برای این و اون تفاوت آن‌چنانی نداره و خلاصتن Nothing is new under the sun. اینه که شما چپ و راست توی این وبلاگ می‌خونید که چنین شد و چنان شد و به قول مانا عبدالله بهم گفت خر و کامی جون ماچم کرد و با اقدس‌خانوم رفتیم بیرون جاتون خالی خیلی خوش گذشت و متولد شدم و کائنات به طرز غیرمنتظره‌ای قربونم رفتن و حال داد و فلان و چنان.
از اون طرف این‌جانب معتقدترم که واجب‌تر از شر کردن خوش‌بختی، شر کردن بدبختی است چرا که جامعه‌ی خاک‌برسر و سیستم گـِل‌به‌دهان دائمن هی تو آدم فرو می‌کنه که شاد باش خوششال باش خوش‌بخت باش بخند همه‌چیت سرجاش باشه ال درس و کار و زندگی لاو لایف گوگولی و قلب‌پاچون داشته‌باش آخر هفته‌ها برو خوش‌گذرونی همیشه‌ی خدا تروتمیز و خوشگل و آنجلینا جولی باش.. وگرنه یه آدم بی‌عرضه‌ای هستی که نتونستی زندگی درست درمون خوش‌بخت واس خودت درست کنی. که الان همه باید با ترحم بهت نگاه کنن لابد.
ابله‌ِ واقع‌نبین نمی‌فهمه که باباجون آدمه دیگه، امریکن دریم که نیس!! که خیلی طبیعیه یه وقت‌هایی بدبخت و دپ و شکست‌خورده و بی‌کار و زندگی و درس‌نخون و زشت و الخ باشه. بعد اینه که من معتقدم بنی‌بشر باید فرهنگ "بدون عذاب وجدان بعضن بدبخت و الخ بودگی" رو بین خودش ترویج کنه.
نکته‌ی سوم در باب بس خدعه‌آمیز بودن پدیده‌ی وبلاگ و اصولن کلمه و قابلیت همه‌چی رو از اونی که هست خوشگل‌تر نشون دادن‌شه، که در نتیجه این خطر خواننده رو تهدید می‌کنه که تصویر غیرواقعی بگیره که آدم پشت این نوشته‌ها عجب زندگی رویایی‌ای خفن مهیجی داره که من ندارم و نویسنده رو تهدید می کنه که ریا بشه و تصویر دروغی از خودش ارائه بده بدون این که بخواد.
حالا من همه‌ی اینا رو گفتم که بگم یادتونه پارسال تو این پست اشاره کردم که "کنکور ارشدی که فقط سی صفحه از منابع‌ش رو خوندی"، گفتم در راستای جشن‌گیری و خودتشویق‌کنی و ضمنن خود-وبلاگ ریا نشوی، بیام اعلام کنم که یه وخ فک نکنین آدم پشت این نوشته‌ها یه دختر گوگولی مگولی در و داف خوش‌گذرون خوش‌حال زندگی رویایی همیشه خوشگل آخرهفته‌ها به الواطی‌گذرون‌ئه، نه خیر. آدمه دیگه، یه وقت‌هام می‌شه که یه آخر هفته دو روز تمام با فریانه می‌گیره می‌چپه تو خونه‌ي حتا خالی به درس خوندن، با اتاق به‌هم‌ریخته و پر لیوان و بشقاب و بالش و ورق و کتاب و سیم، با قیافه داغون بی‌آرایش سبیل به‌قاعده گربه ابرو به‌قاعده امام راحل (آقای پدربز گریه نکن قول می‌دم تا فردا صبح حل کنم این مسائل رو!) ولی در عوضش موفق می‌شه بالاخره بعد یک سال اون کتابه که فقط سی صفحه‌شو خونده‌بود، تموم کنه!
هیپ هیپ هورای حضار لطفن.

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

I'm grateful for the sun.

از تو هنوزم نمی‌شه نوشت
ولی از من مـــــــــسـت خراب خوش‌حال رو فضایی که تو تی‌شرت سبز مردونه (:ی) یک نصفه‌شب یهو دلش می‌میره واسه سکانس لپ‌دنس Death Proof و صحنه آخری Kill Bill 1 و دستشم به هیچ‌جا بند نیست و کسی که برمی‌داره اکچولی پیداشون می‌کنه و از تو فیلم درمیاره و ایمیل‌شون می‌کنه برات که بشینی تو اون حال مرغوب ده بار نگاه کنی و باهاش برقصی و بمیری از خوشی،
از این من، می‌شه نوشت که، نمی‌شه؟
اصن واقعن "باید نوشت" نیست به نظرتون؟

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

شیخ حال نداشت عنوان بربگزیند

و ال نشسته‌بود و سر به جیب مراقبت فرو برده. مریدان گرد وی حلقه زده وی را گفتند شیخنا و مولانا، این چنین فرو، به چه تفکر کنی؟
از درون جیب ندا داد که های آدمیان، بدانید که 21 سالگی مانند سرخک و آبله باشد، که هر آدمی‌زاده‌ای ناگزیر مبتلا گردد و دهان و مقعدش پولیش شود و از هفت وادی بلا گذر کند؛ ولی از آن گریزی نباشد و برخی تجربیات نیز بیاندوزد که در باقی عمر او را به کار آید، ولو با کونی پاره، که کون پاره را نیز به دیده تحقیر منگرید، باشد که در مسیر وادی استغنا به کار آید.
ال سپس سر برداشت و آهی جگر سوز از سویدای جان برآورد و قطره اشکی بفشاند و بیست و دو ساله شد.

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

And So It Is ..

اون روزا
شیوه‌ی نوشین‌لبان می‌ذاشتم با صدای بلند و همون‌جور باهاش زمزمه‌کنان شروع می‌کردم حاضر شدن
آرایش کردن و لاك زدن و لباس پوشیدن و جینگولك‌جات آویزون کردن، و ضمنن یه‌گوشم به صدای تلفن که زنگ بزنه و کسی که منتظرش بودم بگه رسیده
که من یهو یادم بیاد که ای وای مانتو تنم نکردم و سایه سفید یادم رفت بزنم و انگشتر جرینگ‌جرینگیه‌م کجاست و آخرش همه رو که جمع کردم بدوبدو برم پایین و تا سر کوچه بدوئم و در ماشین رو باز کنم و نفس‌نفس‌زنان عذرخواهی که دیر کردم
بشینم و چشم‌های آدمه واسم برق بزنه که چه خوشگل شدم

این روزا
یاسمین لوی می‌ذارم و همین‌جور هیچی ازش نفهمان شروع می‌کنم حاضر شدن
هر قدر دلم می‌خواد دیر می‌کنم و لفتش می‌دم و سه‌بار خط‌چشمم رو چك می‌کنم و اون وسط نصفه‌لباس به‌تن گودر می‌خونم و نوت می‌ذارم و بیست بار مو باز می‌کنم و دوباره می‌بندم و انگشتر و گردن‌بند و تاپ و مانتو عوض می‌کنم و شال‌های مختلف رو پرت می‌کنم این گوشه و اون گوشه‌ی اتاق
وقتی می‌بینم دیگه هیچ‌جوری دیرتر از این راه‌ نداره، آروم آروم می‌رم پایین و خجسته و یواش یواش قدم می‌زنم تا سرکوچه.
سرم هنوز بالاست، چشم‌های خودم داره برق می‌زنه برام، با یه نیمه‌لبخندی واسه خودش اون وسط‌ها.

Just like you said it would be
life goes easy on me
most of the time ..

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

هن لباس لکم و بالعکس یا من چه فکری می کردم که ترو پوشیدم یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و مانتوهای بنفش خود را در کمد آویزان کنم

بله، می گفتم؛ که توی آلبوم عکس های خانوادگی، حوالی سال 71-2 را اگر بگردید، احتمالن موفق می شوید از خانم های فامیل و آشنا و حتا بلکم خودتان، یک عکسی پیدا کنید دارای فکل مبسوط و چتری افشان بر پیشانی، ملبس به مانتوی بلند گشاد اپل دار مثلن بنفش، با کیف زنجیردار نیم دایره ای، و کفش های پوست ماری.. از این البسه ای که مختصن جهت خانم ماهایا پطرسیان طراحی شده اند و خوب هم به ایشان می آیند. بعد دیده اید آدم با چه غش و خنده و نوستالژی و شرمساری توام با "آخی لپتو بکشم" ی نگاه می کند به این عکس ها .. که می داند احتمالن زمان فشرده شدن دکمه ی دوربین برای خودش در مقیاس آن زمان ها دافی بوده، و احیانن حس می کرده که چه خوشتیپ شدم من و دیس ایز د بست اوت فیت اور، بعد هی نگاه می کند به اپل های پف کرده ی مانتوی بنفش و غش می کند از خنده که آخر لامصب ما آن وقت ها چه جوری فکر می کردیم این قشنگ است؟ چه طور وجدان مان راضی می شد این جور زلف مان را پف بدهیم و دو تا خال منحنی ش را هم بیفشانیم روی پیشانی؟ از محضر خداوند شرم نمی کردیم با این زنجیر کیف؟ بعد هی خنده و تعجب و نوستالژی مهربانانه ی همزمان ش می آید به خود خرش که زمانی حاضر بوده این ها را تن ش کند و خیلی هم احساس هایدی کلوم بوده گی داشته باشد.
بعدتر، باز می گفتم که دیده اید بعضی وقت ها آدم های گذشته تان چه شباهتی پیدا می کنند به این عکس های قدیمی؟ دیده اید عکسی را از خودتان توی بغل آقای فیلان سال هشتاد و الف شمسی نگاه می کنید و آخی گویان غش می کنید که نگـــامون کن، و هی با خودتان فکر می کنید که من قربونت برم آخه چی فک می کردی تو اون موقع که با این نره غول.. بعد هم زمان دل تان برای خود آن وقت تان که فکر می کرد نره غول مزبور از همه دنیا خواستنی تر است غش می رود و خنده تان می گیرد؟ غلیظ ترش، دیده اید اصلن قضاوتی هم ندارید ها، خیلی هم با هم خوبید، اما یک هو مثلن توی جمعی به اکس ای، کسی، آدم گذشته ای، نگاه می کنید و از خودتان تعجب می کنید که از چی چی این بابا خوش تان آمده بود یک زمانی آخر؟ بعد احساس می کنید که الان این عکس قدیمی گوشه تا خورده ای که تویش همچین مانتویی تن تان است و توی بغل همچین آقایی هستید نباید به کسی نشان بدهید اصلن، باید توی آلبوم قایم ش کنید برای خنده های ایام سالخوردگی.
بعدترترش، یک زمانی می شود که یک هویی به شهود می رسید و نتیجه می گیرید که تیک ایت ایزی باباجان، کل هستی اصلن یک مانتو با رنگ بندی و مدل های مختلف است که تند و تند می چرخد. نگاه می کنید می بینید لابد اصلن شخص شخیص خودتان هم، مانتوی بنفش یک بنده خدایی هستید که الان عمرن حاضر نیست تن تان کند. می بینید اصلن آدم ها همه شان یک سری مانتوی بنفش دارند و ناگزیر لابد همه شان هم مانتوی بنفش کس دیگری هستند و اصلن مانتوی بنفش یک گذشته ی مشترک ژنتیک بشری است که آن را گریزی نیست. نگاه می کنید به مانتویی که همین الان تن کرده اید و یک هو لامپ بالای سرتان روشن می شود که قربونت برم فک نکن الان خیلی خوشتیپی، بعدن نگاه می کنی و غش می کنی که من چه فکری می کردم که اینو می پوشیدم آخه ..
بعله آقاجان؛ این جوری می شود که با تعمق و تامل در کمد لباس و آلبوم عکس تان، رستگار می شوید اصلن. دل به مانتوهایتان نمی بندید. نتیجه می گیرید که مانتو پدیده ایست نسبی و ذات شماست که قشنگی و زشتی اش را تعیین می کند. دیگر غم و غصه ی مانتوهای جرخورده تان را نمی خورید، از مانتوهای بنفش از مدافتاده تان هم خجالت نمی کشید. یاد می گیرید که مانتوهای بنفش اپل دارتان را، با مهربانی و لطافت آویزان کنید توی کمد، هر از گاهی بروید دستی به شان بکشید و نوستول بشوید و بخندید و با خاطر منبسط بروید دنبال قورقور روزانه تان. یادی هم از ما به عنوان مخترع فلسفه ی مانتوهای بنفش بکنید. اوهوم.

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

یه دوره ای بود که من یه آدمی رو خیلی می خواستم، که دقیقن توی همون دوره کلی آدم دیگه از زمین و آسمون دوروبرم در دسترس بودن و فقط همون آدمه که می خواستمش در دسترس نبود، یعنی نمی خواست
یه مدت نه خیلی طولانی بعدش بود که من دوروبرم خلوت بود و اون هایی که بودن در دسترس نبودن و تنها آدمی که بود و می خواست و در دسترس بود همون آدمه بود، که من دیگه نمی خواستمش.
چنین بود که من به مرض داشته گی کائنات پی بردم و آموختم که خود را برای نداشتن چیزی یا کسی ناراحت نکنم. احتمالن وقتی دیگه نخواستمش می رود فرو توی چشمم.
این بود انشای من.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

چی شد که این جوری شد 3 یا چگونه دست از نگرانی برداشتم و به یک قورباغه ی چاق خواب آلود خوشحال تبدیل شدم

عرضم به حضورتون که این جوری شد که
انگار کن که بنده یک مدل ایدز برعکس گرفته باشم!
که سیستم های دفاعی م سوپرفعال شده باشه
که هر گونه جسم خارجی رو شروع کنه به پس زدن
بهتر بگم
هر گونه "نیاز" به خارج رو شروع کنه پس زدن
اول از روابط عاطفی شروع شد
که گفتم که یه روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگه بسه
بعدش کشید به روابط غیرعاطفی غیرافلاطونی
که یه روز صبح بعد شش ماه بیدار شدم و دیدم دیگه بسه
بعد کشید به کلن روابط با انسان ها اعم از دوست و غیره
که بعد از یک شوک دوروزه به این نتیجه رسیدم که چیزی ندارن به ام بدن دیگه
اگر که چیزی نگیرن
در مراحل آخر کشید به فرندز!!
که من فهمیدم لحظات سخت و کسالت آور و پراسترس زندگانی را بدون فرندز هم تحمل می شود کرد حتا!
بعدش هم رسید به این که من کشف کردم که به دلیل کارکرد یک بیتی مغز و فقدان پیچیدگی های مغزی لازم و تک سلول بوده گی اساسن متریال یک آدم روشن فکر فرهیخته بوده گی رو ندارم و می تونم با آرامش به زندگانی ساده ی معمولی غیرمفید لذت بخش پف مغزانه ی گربه وارم بپردازم
در نهایت این شد که یه روز دیدم اون رشته های محکم و چندلای "نیاز" که منو وصل می کرد به جهان خارج اعم از آدم و شیء و مفهوم و فیلم و کتاب و آهنگ و الخ، قطع شده
یه روز دیدم که خودم و خودم به تنهایی برام بسه
و یه روز عصر کشف کردم که می شه نشست یه گوشه ی دنج توی یه پارک گوگولی نزدیک و از سرما لرزید و به رو به رو خیره شد و تنهای تنها و خالی خالی بود و احساس کم بودی نکرد و خوشبخت بود
دیدم که در عین ناباوری، بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ فاکتور خارجی که به ام بدتش، اون رضایته، اون لبخند پت و پهن راضی رخوت ناک خواب آلود خوش حال، اون حس اقناع مطلق، اومده نشسته بغل دستم؛ بدون این که حتا سعی ای کرده باشم برای داشتنش
دیدم که همه ی چیزهایی که تا حالا برام نیاز بودن و اعتیاد بودن و نداشتن شون درد بود و داشتن شون خوب، حالا نداشتن شون نه تنها چیز خاصی نیست بلکه گاهی وقت ها مطلوبه
و در نتیجه داشتن شون تبدیل شده به یه چیز لوکس گوگولی خوشحال کننده-تر از قبل
توی یه فضای خیلی امن تر - که از از دست دادن شون نمی ترسی دیگه
دیدم که اون چیزی که دنبالش می گشتم، داره گاه وبی گاه برق می زنه بغل گوشم و نشون می ده که نزدیک نزدیک شم و می تونم بگیرمش و دیگه برام دست نیافتنی نیست و اصن راه گرفتن ش رو یاد گرفته م
بعد
این جوری شد که یه نفس راحت کشیدم
برگمو گذاشتم رو آب و روش نشستم تا هر جا می خواد بره اصن
غورغور خوشحالانه مم سر دادم
سر راه یه نگاهی ام به خودم انداختم و گفتم
I'm so proud of you my girl
همینا دیگه.
باشد که جناب یونیورس این روزها را پاینده بدارد.

* این که چی شد که این وسط گربه ی درون مون به قورباغه تبدیل شد؛ من هم نمی دونم والله! :ی
**چی شد که این جوری شد