‏نمایش پست‌ها با برچسب الیز آنالایز. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب الیز آنالایز. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

morning person ِ عنه؟!

جدیدن ها عادت بسیار نکوهیده ای پیدا کرده ام در مسائل رختخوابی. مسائل رختخوابی البته و صدالبته منظورم بحث پیچیده ی صبح از رختخواب دل کندن است وگرنه در الباقیش که عادات هر چه نکوهیده تر پسندیده تر. کلن مغزم دارد همین جور می جورد که راه های تازه پیدا کند برای این که من را در رختخواب نگه دارد و استراحت کند بدبخت. یک مدت موبایل می گذاشتم بغلم؛ بعد از چن وخت مغزم یاد گرفت یواشکی بدون این که من را بیدار کند بزند خاموشش کند و به خرخر خود ادامه دهد. یک مدت موبایل را می گذاشتم بیرون که دستم نرسد به خاموش کردنش، مغزم اتومات درجه ی شنوایی را کاهش داد و صبح ها وانمود می کرد هیچ صدایی نمی شنود و وقت بیدار شدن نشده. بعد هوا که سرد شد عزا چنان عزایی شد که خارمادر مرده شور هم زارزار می گریستند چرا که خانه ی من اصولن جای خنک و بلایی است و من هم که سرمایی، از زیر پتو بیرون آمدن در یخمای دم صبح به نظرم هیچ2 از جنایت جنگی کم ندارد. فلذا یک مدت صبح ها به محض بوق الارم به حال خوابگردی بلند می شدم آب داغ را توی حمام باز می کردم درش را می بستم و خوابگردانه بر می گشتم تو تخت. بعد هی با خودم صحبت می کردم که عزیزم، جونم، بلن شو ببین اون تو چه داغ خوبیه الان؛ پاشو از خواب بیدار شو برو اون تو. کل پروسه ی دل کندن از خواب را راحت تر می کرد واقعن، ولی وقتی دو دفعه وسط خودخرکنی هام خوابم برد و آب دو ساعت باز ماند؛ متوجه شدم که این نیز رپتو.
حالا آخرین راهکارم عجالتن این است که موبایل را با وحشیانه ترین صدای ممکن می گذارم در دورترین جای ممکن. یک جوری که صبح صداش که در می آید حاضرم کوه را بذارم رو دوشم برم خفه ش کنم که گوشم را از پارگی نجات بدهم. بعد این دفعه مغزم برداشته دو تا استراتژی را با هم ترکیب کرده. خیلی به تدریج لول شنوایی م را کشیده پایین که بعضی وقت ها این امر که ولش کنم تا برای خودش این قدر وق بزند تا اسنوز بشود قابل مذاکره باشد. بعد حرکت رذیلانه بعدی که می کند - می کنم- این است که بلند می شوم. می روم موبایل را خاموش می کنم. خیلی اتوپایلوت قدم می زنم می روم جلوی بخاری؛ روی فرش ولو می شوم. بعد اولش این جوری است که دارم عین این گربه ها که جای گرمی پیدا کرده اند و هی هون خود را می چرخانند تا زاویه ی صحیح را پیدا کنند با فرش لاس می زنم. هی خودم را می مالم بهش. گرمه خب خوبه دوس دارم. هی هم به خودم می گویم یک دقیقه دیگه بلند می شم می رم سر زندگیم. بعد مساله این است که یک دقیقه دیگه تازه جای صحیح خود را در فرش پیدا کرده ام و این می شود که می گویم فاچ ایت و می گیرم خرخر می خوابم. نیم ساعت بعدش مجید وار یهو از جا می پرم که وااااااای باز دیرم شد و دور تند حالا بگرد لباس پیدا کن بپوش آرایش نمی خاد همین جوری مث دسته گلی کفشام کو آی پاد فندک کیف پول سیگار ظرف غذا الخ بیسار.. آخیش فقط نیم ساعت دیر رسیدم.
امروز صبح باید می رفتم دنبال دو سه تا کار اداری و گفته بودم ظهر می روم سرکار. قرار بود شش بلند بشوم که هفت و نیم برسم مدرسه. تا شش و نیم را به لاس زدن با موبایل و التماس و خواهش و حالا ده دیقه بیشتر گذراندم. بعد کلن وارد یک فاز جدیدی شد قضیه. دیدید آدم بعضی وقتهای خواب آلودگی اینجوری، مغزش مارمولکانه شروع می کند توهم بیدار شدگی بهش بدهد که قانعش کند که خطری نیست و بگیر بخواب؟ مثلن در خواب و بیداری حس می کنی الان بلند شدی و داری می پوشی و می خوری و جمع می کنی که بروی. من هم در خواب و بیداری داشتم کارهای امروزم را می شمردم که اول باید بروم مدرسه فلان مدرک را بگیرم بعد بروم آموزش کل با فلان رسید نشانشان بدهم ریزنمراتم را بگیرم بعد بروم پیش استاد شکم عزیز مخش را بزنم که دروووخ های زیاد و فریبنده ای در مورد من به خارجیان بنویسد و بعد و بعد و بعد .. این وسط داشتم فکر می کردم که خب ببین تو الان مثلن خوابیدی ولی در واقع داری برنامه ریزی خیلی مفیدی می کنی واسه روزت. در نتیجه ایرادی نداره بگیر بخواب. بعد به قدر ده ثانیه بیدار شدم که بفهمم مغز بیچاره ی بدبختم این قدر خوابش می آید که حاضر است چنین حجم دری وری ای برای من ببافد که "از اونجا که داری به کارات فک می کنی، لازم نیست بری انجامشون بدی، گود ایناف؛ بخواب تروقرآن.." بعد چنان دلم کباب شد برای خود شلمان همیشه از خواب محروم ِ دست به چنین حربه های مذبوحانه ای یازنده ام که گفتم فاچ سیستم آموزشی و مدرک و اپلای و کار و الخ؛ بذارم بچه بخوابه خب.
این جور شد که یک بار برای همیشه خرس درونم مرا شکست داد و زین پس خدا برسد به داد رییس بدبخت من که منتظرم خواهد ماند در ساعاتی که من در رختخواب دارم رویای مراحل پرونده ها را دیده و منتج می شوم که گود ایناف و لازم نیست اکچولی بلند شم برم انجامشان بدهم.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

My name is Elize and I'm a kollan-holic

یک زمانی فکر می کردم آدم معتادنشونده ای هستم. نه که توهم داشته بوده باشم که چیزی به اسم تسلط به نفس و سلف کنترل - سلام راس- دارم یا ثبات شخصیت یا چیزی، بلکه صرفن به سادگی فکر می کردم چون من در بچگی سریال آقا تقی و همسفر و در بزرگسالی جیا دیدم و معتادها زندگی بسیار سختی برشان می گذرد و طفل معصوم دختر به اون خوشگلی ببین چی سرش اومد و اینجانب آدم عاقلی هستم و فیلم های مزبور بر من تاثیر داشته اند، هیچ وقت خودم را به چنان روز سختی نخواهم انداخت. بلی. نه فکر کنید این تصورات مال دوازده سالگیم بود. تا همین دو سه سال پیش هم همین جور فکر می کردم. این جور آدمی هستم. بخندید خب، چه اشکال دارد. به قول دسپرت هوس وایوز سام آلویز پروواید کامیک ریلیف.

می گفتم. این جور شد که به توهم من معتاد نمی شومی رفتم خودم را با سر انداختم توی هر چیزی که دم دست بود. وقتی می گویم هر چیزی جدی بگیرید. منظورم دراگ و این بچه بازی ها نیست که می شود ترک شان کرد، توی ری هب هم لابد چارتا سلبریتی دید و مفرح شد. طی یک دوره ی طولانی بدون این که بفهمم هی معتاد شدم. به آدم. به دیتیل. به سریال کتاب غذا کافه چارچوب فلان فرآیند ذهنی بهمان فرآیند جسمی. ماست میوه ای کاله حتا. بعد هی معتاد می شدم و نمی فهمیدم که شدم. صرفن می دانستم که از تکرار لذت می برم. دوست دارم تکرار یک چیز خاص را و هی شناختن و پیش رفتنش را. اصلن مهم نبود که چه باشد. فقط چیزی باشد و لذت بخش باشد و در دسترس. اصلن همین است که برعکس نود درصد مخلوقات، هارد تو گت برای من کار نمی کند. برعکسش ایزی اکسس کار می کند. کدام ذاتن معتاد خری می رود به دراگی معتاد شود که نتواند بگیردش؟ من برعکس دوست داشتم دم دستم باشد. هر لحظه خواستم بتوانم انگشت کنم تویش و هی فرو و فروتر کنم و بچرخانم ببینم نوک انگشتم به چه نقطه ی جدیدی می خورد. دوست داشتم این روند را که در جریانش آرام آرام مسلط بشوم بر چیزی. بشناسمش. بدانم الان چی زیر نوک انگشتم است با چشم بسته.

بعد خب طبعن برای معتاد شدن به این همه چیز، آن هم با ذهن وسواس گر من، باید هی ترک می کردم. اعتیاد جایی نیست که بتوانی توش بمانی. خودنقضی دارد لامصب. اگر ماندی دیگر معتاد نیستی، محتاج می شوی. لذت نمی بری. تحلیل می روی. لابد الان دارم تعریف کلینیکال ش را به گند می کشم ولی خب برای من تعریف ش این بود. من باید در عین فرو رفتن؛ به اندازه ی کافی فاصله می گرفتم که غرق نشوم، که سرم بیرون بماند که بفهمم دارم فرو می روم و لذت ببرم از این فرو رفتن. که دستم بیرون بماند که هر وقت خواستم بتوانم خودم را بکشم بیرون و بروم فرو در یک چیز دیگری.

این شد الگوی مریض من. به یک چیزی معتاد شو، تهش را دربیاور، وقتی درست به نقطه ای رسیدی که می خواهی، همان نقطه ی تسلط و احاطه ی کامل، بکش بیرون. نه چون تمام شد ها. که گاهی تمام می شد، ولی علت بیرون کشیدن من همیشه این نبود. عقده ی فتح نبود، که من از صرف عمل فتح لذت نمی بردم که بخواهم بعدش بگویم ماموریتم انجام شد و خدافس، خود جایگاه ش را دوست داشتم که بمانم توش. اما خیلی وقت ها هم بیرون می کشیدم چون مجبور بودم. چون دیگر راه نمی داد. مخصوصن وقتی آدم بود. آخ از وقتی آدم بود.. آخ از وقتی که آدم بود و نرمال بود و هیجان فتح ش که می خوابید بی قراری می کرد که برود دنبال قله ی جدید و من تازه جا خوش کرده بودم. تازه نشئه شده بودم و هی انگشتم را می چرخاندم روی نقطه های آشنا و دنبال نقطه های توترتر. تازه دیتیل هاش را یاد گرفته بودم و معتاد شده بودم به شان. بعد یک هو پرتم می کرد روی تخت که هوی موادت تمام شد. دیلرت کلاهبردار از آب درآمد. این طناب هات. بگیر ببند و ترک کن.

این شد که من شروع کردم ترک کردن از ترس ترک شدن. از ترس اجبار به ترک شدن. از ترس محتاج شدن. ولی آیا این یعنی که من دیگر معتاد نبودم؟ دیگر وصل نمی شدم به چیزی؟ نچ. این فقط روند را تندتر کرد و دوره ها را کوتاه تر. این یعنی من به سرعت تنی به هر چیز می زدم و می زنم و شلپ خودم را تا گردن می اندازم توش و غسل که کردم بیرون می آیم و سریع هاب هاب نفس می کشم که مطمئن شوم خفه نشدم. از همان تو هم گشته م و چال حوض بعدی که می خواهم بروم توش شلپ شلپ کنم را پیدا کرده م.

نتیجه؟ نتیجه ای نیست. صرفن خودشناسی من است در یک شب تابستانی که درتی تاک اسلامی -معروف به شرح لمعه یا متون فقه 4- خوانده م و پاتیل های قهوه شبیه زامبی ام کرده است و آخرین اعتیادم از روی طاقچه بهم هشدار می دهد که باید دراگ جدید پیدا کنم تا گردنم هنوز ازش بیرون است. که دیگر پذیرفتم یک معتاد آبسسیوام. بعد یک هو دارم می فهمم چقدر اینجوری - خودآگاه- بیشتر می شود لذت برد از این پدیده ی لعنتی. چقدر دانستن روند و شناختنش خواستنی ترش می کند. اصلن خودش را تبدیل می کند به یک دراگ جدید. (کوت: از این جمله زردها که "باید عاشق عشق بود تا فیلان") بعد دارم فکر می کنم ایزد منان خودش به داد من برسد زین پس که با خودآگاهی و تصمیم و ضرس قاطع - از اول جمله داشتم غش می رفتم این کلمه را بنویسم براتان ها- دارم می روم دنبال اعتیادم. سلام علیکم الیزه هستم یک معتاد. شاید هم یک مسافر. چه می دانم. صد سال است سریال عبرت آموز ندیدم - اگر که دیده بودم شاید به این روز نمی افتادم لابد- یادم رفته توی این انجمن های فلانان گمنام چی می گفتند. خلاصه همان هستم. هیچ هم بد نیستیم، خیلی هم خوبیم. خیلی هم هیجانی ایم. اصلن می خواهم به خودم نامه بنویسم که من ِ آینده ی عزیز، اگر این خطوط را از گوشه ی خیابان می خوانی، بدان که ایت واز ورث ایت.

* همین است که هست. نیمه شبان پست صدهزار خطی بورینگ می نویسیم زیرا که وبلاگ خودمان است و امتحان داریم و مجبوریم. ناراحتید، بفرستیدم پیش روان کاو که مخ شما را نخورم. خوشحالید، دعا کنید صدسال دیگر دانشجو بمانم و سندرم وبلاگ نویسی شب امتحان بگیرم هی. مرگ هم می خواهید بروید گیلان دیگر لابد. ده هه.

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

دیگر وقتش شده‌بود که بنویسم، نه که چیز خیلی جدیدی داشته‌باشم برای نوشتن، اما خب، انکار تا به این حد از من قشنگ نبود، نیست.. نه از منی که نصف دردهای زندگیم را برای این کشیدم که بتوانم بعدن سرم را گرفته‌باشم بالا و بگویم من راستش را گفتم؛ راستش را نمایاندم. حداقل با خود تو دو سه هزاربار جنگ جهانی راه انداختم که باور کنی هر چیزی را که نشانت می‌دهم. که تو هم نصفش را نکردی.. بگذریم. خلاصه که، منی که منم، باید که بنویسم این چرخش‌های هرروزه‌ی نگاهم را؛ این هی بی‌زاویه‌تر و دقیق‌تر و منصفانه‌تر شدنش؛ این ملایم و ملایم‌تر شدن صدایم و امواج توی کله‌ام نسبت به تمام چیزهایی که تا چندوقت پیش خط‌خطی و عصبانی و بی‌منطقم می‌کردند.

راستش این است که من هنوز یاد تو می‌افتم پسرجان. زیاد هم می‌افتم. حالا گیرم که نه موقع کورن فلکس ریختن توی کاسه‌ی شیرم؛ اما خیلی وقت‌های دیگر، یقینن با روشن کردن هر سیگارم توی سرما.. گمانم که من و تو زیادی توی هوای سرد سیگار کشیدیم و این گذشته از این که برای سلامتی‌مان مضر بود لذت سیگار کشیدن هم‌اکنون من را هم به ها داده‌است - و این‌ها همه تجربیاتی است که آدمی‌زاده می‌اندوزد و بعدن فروفور با کسی توی سرما سیگار نمی‌کشد و اصلن فروفور با کسی همه‌ي کارهای مورد علاقه‌اش را نمی‌کند که به ها بدهدشان- می‌گفتم؛ من هنوز حتا بیشتر از این‌که یادت بیفتم، به‌ات فکر می‌کنم. به تو، به "خودم" با تو، به پنجول توی روی هم کشیدن‌هایمان، دعواها و در کوبیدن‌ها و چشم-غمگین شدن‌ها و بغل و آشتی‌های آخرسرمان، به همه‌ي حرف‌هایی که زدیم و نباید می‌زدیم و می‌شنیدیم و به خراش‌هایی که تا همین چندوقت پیش فکر می‌کردم فقط تو روی روح من انداخته‌ای و حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم ناخن‌های خودم هم کم وحشی نبود آن وقت‌ها.

می‌دانی پسرجان زمان چیز خوبی است. زمان دردهای آدم را کم می‌کند - گیرم که به خود من دو هزار درد جدیدتر داده‌ عوضش- زمان زخم‌های آدم را کم‌کم خوب می‌کند؛ اشک‌های آدم را خشک، سوزش چشم آدم را حتا کم.. و چشم‌ت که دیگر نسوزد می‌توانی بنشینی دوباره نگاه کنی و یک جور دیگر ببینی همه چیز را. بی‌فایده‌ بود که من سعی می‌کردم به تو بگویم دیگر برایم مهم نیست و نیستی و فکر نمی‌کنم و نمی‌خواهم بشنوم و این‌قبیل زن‌ِقویِ‌به‌تخمم-بازی‌ها.. قوی‌بودن من این‌جوری نبود، نیست. من مجبورم نگاه کنم، می‌فهمی، مجبورم.. من هیچ وقت از این دسته آدم‌هایی نبوده‌ام که پرونده‌ی هنوز بازی را بتوانم بایگانی کنم و دیگر هی ورقش نزنم ببینم که آخر چه شد که این‌جوری شد. شاید بشود گفت من یک جور وسواس دارم روی "چی شد" و "چرا" و همه‌ی این‌جور سوال‌های مزخرف؛ که تا جواب قانع‌کننده نگیرم برای‌شان، پرونده‌ها بایگانی هم که بشوند و آدم‌ها آن‌سر دنیا هم که باشند و سالی یک بار هم ورق‌شان نزنم و نبینم‌شان، باز یک چیزی هرازگاهی توی مخم وود وود می‌کند و نمی‌گذارد آن گوشه‌ی خاص مخم آرام بگیرد .. بله خودم می‌دانم این همت و پشتکار را اگر در علم و دانش داشتم رادیومی چیزی کشف می‌کردم. ولی ندارم؛ در این مورد دارم و اینست که حالا من مدتی‌ست که همین‌جور که زخم‌های جدید خورده‌ام از زندگی و زخم‌های قبلی‌م صورتی شده‌اند، دارم هی فکر می‌کنم و هی متنبه می‌شوم و هی می‌بینم که همه‌چیز آن‌جوری که قبلن می‌کشیدم و بعد از نگاه‌کردنش عصبانی می‌شدم و به تو چنگ می‌انداختم نبود. حالا دارم تک‌تک اشتباه‌های خودم را هم می‌بینم، لگدهای بی‌جای خودم را، زخم‌های جبران‌ناپذیری که خودم به رابطه‌ زدم و خب آخر از تو چه توقعی بود که زورت برسد درست‌شان کنی.. حالا دارم می‌بینم که بعضی جاها هم خدا به‌دور تو راست می‌گفتی، و اصلن چه‌قدر تصور من از خودم گاهی غلط بوده، که اصلن در مخیله‌م هم نمی‌گنجید آن وقت‌ها که تو شاید الان در حال راست گفتن باشی .. می‌بینم که گاهی هم من -همین من که دائم تو را متهم می‌کردم به نشنیدن- اصلن نمی‌شنیدم حرف‌های تو را چه برسد به فهمیدن‌ش. حالا اصلن گاهی خنده‌م می‌گیرد که چقدر تو ضجه زدی که من خودمحورم و من هی گاز گرفتم که دری وری نگو و ای بابا من الان می‌بینم که چه‌قدر خودمحور بودم و هستم و راست می‌گفت طفلک .. حالاست که خیلی از چیزهایی که روزی به چشم‌ من خطاهای نابخشودنی تو بود؛ کم‌رنگ می‌شود و توجیهات‌شان را می‌بینم و خودم را می‌گذارم جای تو و می‌بینم که آن‌قدرها هم خطای نابخشودنی‌ای نبوده.

این است که من این‌روزها خودم را هم بیشتر دوست دارم. دارم هی از آن زن خشمگین کینه‌توز بداخلاق وحشی‌ای که با هم از من ساخته‌بودیم فاصله می‌گیرم. دارم هی هر روز بیش‌تر می‌بخشمت، می‌بخشم‌مان. وسط دور مزخرف روزهای افسرده‌ی سخت، هر روز کمی وقت پیدا می‌کنم - من پیدا نمی‌کنم، تو توی کمی از مغزم می‌خزی و می‌ایستی آن‌جا منتظر تا من خودم بشوم وکیل مدافعت و شروع کنم به بازخوانی پرونده و دفاع کردن از تو و تمام آن چندماه توی مغزم و هر روز اتهامی را ساقط کنم، جرمی را سبک، زخمی را نیشتر بزنم و سبک شوم و سبک‌تر، که من هیچ‌وقت آدم خشم و کینه‌توزی نبوده‌ام و نمی‌خواهم باشم هم. که اصلن گاهی می‌روی توی جایگاه شاکی می‌ایستی و جای زخم‌هایی که من خودم به‌ت زده‌م را نشان می‌دهی؛ که من سرم را بیاندازم پایین و شرمنده بشوم که چرا همچین کودک پنجول‌بندازی بوده‌ام آخر.

یک‌زمان نه‌چندان‌دوری قبل‌تر من تمام تنم پر زخم‌هایی بود که فکر می‌کردم تو زده‌ای. حالا، خب بعضی از آن زخم‌ها را واقعن تو زده‌ای، شاید که بابت آن‌ها هیچ‌جوری در ذهن من تبرئه نشوی، که اصلن نمی‌فهمم چرا باید چنین می‌کردی.. که تا همیشه دست جایشان بخورد گر بگیرم و عصبانی بشوم و دردم بیاید، که حتا اگر یک زمانی دری به تخته خورد و من و تو توانستیم عین آدم بنشینیم با هم دو کلام حرف بزنیم هم بالاخره من دو تا بزنم پس گردن‌ت بابت‌شان .. ولی خب؛ خیلی‌ زخم‌ها را هم تو تنها نزده‌بودی؛ دست خودم هم بود.. خیلی‌هاشان را هم نمی‌خواستی بزنی، صرفن ما با هم جایی گیر کرده‌بودیم که آن‌جا نمی‌شد زخم نخورد.

این است که، من باید می‌نوشتم. ترجیح بر آن بود که بنویسم و تو بخوانی، که شاید بخوانی، که اگر جاهامان برعکس بود من دلم می‌خواست که این‌جور وقتی، این‌جور چیزها که دارد در تو می‌گذرد من بدانم، من دلم نوازش می‌شد با دانستن این‌ها.. ولی حتا اگر اصلن چشم تویی هم نبود و نباشد که به این‌ کلمه‌ها بیفتد، من باید می‌نوشتم. باید می‌نوشتم که یاد بگیرم انکار برازنده‌ی من نبود. که به رسمیت بشناسم تمام این روند ملایمت آرام بالغانه را که دوستش دارم. این خطی که من رویش هی دارم بزرگ‌تر می‌شوم؛ آرام‌تر و آرامش-طلب‌تر، هی یاد می‌گیرم که چنگ نیندازم و لگد نزنم و خشمگین نباشم و زخم کهنه نگه ندارم و آدم‌ها را بابت زخم‌های کهنه‌م محاکمه نکنم. که چه‌طوری شد که من با هر پک به سیگارم توی روزهای سرد زمستانی، با صورت تو جلوی چشم‌هایم؛ از توهمی که تویش من مظلوم بودم و تو ظالم فاصله گرفتم و یک قدم به واقعیت نزدیک‌تر شدم.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

چی شد که این جوری شد 3 یا چگونه دست از نگرانی برداشتم و به یک قورباغه ی چاق خواب آلود خوشحال تبدیل شدم

عرضم به حضورتون که این جوری شد که
انگار کن که بنده یک مدل ایدز برعکس گرفته باشم!
که سیستم های دفاعی م سوپرفعال شده باشه
که هر گونه جسم خارجی رو شروع کنه به پس زدن
بهتر بگم
هر گونه "نیاز" به خارج رو شروع کنه پس زدن
اول از روابط عاطفی شروع شد
که گفتم که یه روز صبح بیدار شدم و دیدم دیگه بسه
بعدش کشید به روابط غیرعاطفی غیرافلاطونی
که یه روز صبح بعد شش ماه بیدار شدم و دیدم دیگه بسه
بعد کشید به کلن روابط با انسان ها اعم از دوست و غیره
که بعد از یک شوک دوروزه به این نتیجه رسیدم که چیزی ندارن به ام بدن دیگه
اگر که چیزی نگیرن
در مراحل آخر کشید به فرندز!!
که من فهمیدم لحظات سخت و کسالت آور و پراسترس زندگانی را بدون فرندز هم تحمل می شود کرد حتا!
بعدش هم رسید به این که من کشف کردم که به دلیل کارکرد یک بیتی مغز و فقدان پیچیدگی های مغزی لازم و تک سلول بوده گی اساسن متریال یک آدم روشن فکر فرهیخته بوده گی رو ندارم و می تونم با آرامش به زندگانی ساده ی معمولی غیرمفید لذت بخش پف مغزانه ی گربه وارم بپردازم
در نهایت این شد که یه روز دیدم اون رشته های محکم و چندلای "نیاز" که منو وصل می کرد به جهان خارج اعم از آدم و شیء و مفهوم و فیلم و کتاب و آهنگ و الخ، قطع شده
یه روز دیدم که خودم و خودم به تنهایی برام بسه
و یه روز عصر کشف کردم که می شه نشست یه گوشه ی دنج توی یه پارک گوگولی نزدیک و از سرما لرزید و به رو به رو خیره شد و تنهای تنها و خالی خالی بود و احساس کم بودی نکرد و خوشبخت بود
دیدم که در عین ناباوری، بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ فاکتور خارجی که به ام بدتش، اون رضایته، اون لبخند پت و پهن راضی رخوت ناک خواب آلود خوش حال، اون حس اقناع مطلق، اومده نشسته بغل دستم؛ بدون این که حتا سعی ای کرده باشم برای داشتنش
دیدم که همه ی چیزهایی که تا حالا برام نیاز بودن و اعتیاد بودن و نداشتن شون درد بود و داشتن شون خوب، حالا نداشتن شون نه تنها چیز خاصی نیست بلکه گاهی وقت ها مطلوبه
و در نتیجه داشتن شون تبدیل شده به یه چیز لوکس گوگولی خوشحال کننده-تر از قبل
توی یه فضای خیلی امن تر - که از از دست دادن شون نمی ترسی دیگه
دیدم که اون چیزی که دنبالش می گشتم، داره گاه وبی گاه برق می زنه بغل گوشم و نشون می ده که نزدیک نزدیک شم و می تونم بگیرمش و دیگه برام دست نیافتنی نیست و اصن راه گرفتن ش رو یاد گرفته م
بعد
این جوری شد که یه نفس راحت کشیدم
برگمو گذاشتم رو آب و روش نشستم تا هر جا می خواد بره اصن
غورغور خوشحالانه مم سر دادم
سر راه یه نگاهی ام به خودم انداختم و گفتم
I'm so proud of you my girl
همینا دیگه.
باشد که جناب یونیورس این روزها را پاینده بدارد.

* این که چی شد که این وسط گربه ی درون مون به قورباغه تبدیل شد؛ من هم نمی دونم والله! :ی
**چی شد که این جوری شد

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۷

سرد، سرد.. انقدری که حتا جرات نکردم بگم دلم برات تنگ شده. فک کن! من. منی که تو بوق و کرنا می کنم که درهر موقعیتی به هر بنی بشری بدون ملاحظات قبلی و بعدی می تونم ابراز احساسات کنم، جرات نکردم. فک کن ..
عادت ندارم به این همه سردی. عادت ندارم و یه چیزی رو ته دلم جرینگ می شکنه. بعد پشتش یه جور غصه میاد، یه جور عصبانیت، یه جور خشم سردی که ته دلت می ترکه و عین یه دیوار شیشه ای می ایسته بین تو و طرف. که بعدن اش، حتا دیگه دلت نخواد بهش بگی که دلت تنگ شده. که حتا شاید دلت تنگ نشه. چون اون آدمه رو دیگه نمی بینی جلوت. همش فقط یه عالمه سردی و سختی و غریبگی ئه که جلوش حس می کنی باید دست و پاتو جمع کنی و گاردهاتو بکشی بالا که اذیتت نکنه.
و این جوری می شه گمونم قاعدتن، که یه رابطه به فاک می ره.

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

این یونیورس جان خودشم با خودش قاطی داره بابا، حالیش نیست که. الان باید چله ی زمستون باشه، که اقلن اقلن اش من با این همه غصه بتونم پلیور سفید درشت بافته رو بپوشم، همون که آستیناش تا نوک انگشتام می رسه و زانوهام توش جا می شه. بعد با یه شلوار پشمی گرم، با جوراب های حوله ای قرمز بلند. بعد پنجره رو باز کنم که سوز سرما بیاد تو و کل اتاق رو بگیره. بعد ا رینی نایت این پریس بذارم، یه ماگ چایی داغ بگیرم دستم وسط آستین های پلیوره که تا نوک انگشتامو پوشونده. بعد پشتم رو بچسبونم به شوفاژ، بخار چایی م رو نگاه کنم و سوز سرما و گرمای شوفاژ هم زمان بپیچه تو تنم و اون جایی که می گه هی ماست لیو هیز لاو این پریس اشکم در آد هم.
بعد اون قدر ریز ریز و مظلومانه و طلفونکی واسه خودم اشک بریزم تا بالاخره همونجوری ولو شم و خوابم ببره
صبح که پاشم، ببینم اتاق یخ زده و آستین های پلیور که لک ریمل و مداد چشم روشون مونده، روی پوست گونه ام جا انداخته و یه ذره سرما خوردم و چایی م هم دست نخورده گذاشتم رو شوفاژ و یخ کرده و غصه هامم این قدری ته نشین شدن که بتونم پاشم و دستامو کش بدم و برم دنبال زندگیم.
نمی فهمه دیگه، نمی فهمه.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷

Comfortably numb

هومم، آقای زندگی این روزا یه جورای خوبی آروم و ساکت و خالی و بی سروصداست
از اون مدلیا که یه چند وقت یه عالمه آدم و اتفاق توش بوده، که دست همه شونو گرفتی کشوندی تو زندگیت که به خیالت اون "خالی تنها" ی بزرگ رو پرش کنن، بعد کم کمک دیدی ای بابا؛ آدم ها و اتفاق ها میان و میرن و اون حفره هه پر نمی شه. که صبح تا شب با هزار هزار آدم سوشالایز و پرسونالایز می کنی و شب باز ایندیکیتر روابط انسانی ت قرمزه. که می بینی تو تنهایی، تو تنهایی و تو نیاز داری و حفره هات خالیه و آدم ها هیچی ندارن که بهت بدن و تنهاییت رو پر کنن.
بعد کم کم حوصله ت سر می ره؛ بدنت درد می گیره؛ لب هات خسته می شن از این همه خنده ی الکی ای که هیچ کدوم زنگ خنده ی خودت رو نداره. چشمات حوصله شون سر می ره از نگاه های خالی. خسته می شی از این آدم ها و رابطه ها و اتفاق هایی که قراره فان باشن و قراره خوشحالت کنن ولی نمی کنن و به جاش فقط تویی که داری انرژی می ذاری و هی تحلیل می ری.
بعدش طبق اون قانون همیشگی صفر و یکی ت؛ ترجیح می دی که اگه قراره زندگیه هزار تا هله هوله توش باشه که یکیش هم ته دلت رو نگیره، بذار پس خالی باشه اقلن که تکلیفت با خودت روشن باشه و انرژی اضافی هم ازت صرف نشه. حداقل اینجوری ظاهر و باطن قضیه یکیه.
بعد خلاصه یهو یه روز جاروتو بر می داری و شروع می کنی خونه تکونی و تمام هله هوله ها و دکوری های بی مصرف رو از زندگیه می ریزی دور. چهار تا دوست نزدیک دوروبرت نگه می داری، خودت، کتاب هات و موسیقی هات و لپ تاپت و بسته سیگارت. همین و همین. الان موقعیه که فهمیدی که اول و آخر سرنوشت محتوم همه تنهایی ئه، پس داری سعی می کنی یاد بگیری با این تنهاییه چه جوری کنار بیای و بذاری بره زیر پوستت و ته نشین شه و اذیتت نکنه.
خلاصه که، این روزها منم و باد خنک پاییز که موهامو پریشون می کنه و آهنگ هام تو گوشم و پیاده روی های طولانی و گاهی جمع چند تا رفیق صمیمی، بدون هیچ چیز اضافه. بدون هیچ درگیری و دغدغه و انگیزه و خواسته ای. خالی؛ آروم؛ راحت؛ تنها..

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

آدم است دیگر، گاهی‌ وقت‌ها نوشته‌های بقیه شرح حالش می‌شود

دیروز بود یا پریروز ؟ شاید هم یک سال قبل بود. اصلا یادم نمی آید. یک دفعه اتفاق افتاد یا ذره ذره را ،هم نمی دانم. فقط می دانم که چشم باز کردم و فهمیدم که آینه و من¸زیبا شکسته است. تکه هایش این طرف وآن طرف افتاده بود. زیر دست و پا شاید. خورد هم شده بود. من ساده دل را بگو که تکه هایش را جمع کردم که خودم را تویش ببینم دوباره. نگاهش که می کنم انگار خودم چند تکه شده ام و هر گوشه ام یک جا نقش بسته. تصویر کاملی ندارم . بعضی خطها را می بینم. آنها را که نمی بینم توی خیالم می سازم. شاید همین است که گفتی من شاید نویسنده خوبی باشم اما آدم خوبی ؟
نوشتن زاییده فکر و خیال است و من هی تصویر تکه تکه را نگاه کردم و توی خیالم پر و بالش دادم و گذاشتم جلو چشم که من همینم. خودم هم باور کردم. انقدر که مرز بین خیال و تکه تصویر گم شده بود.
حالا من اینجا نشسته ام. بدون حتی چند تار نازک که بهشان چنگ بزنم یا یک صدای گرم که مرا بخواند یا یک دل تبدار که بزند. من روی لبه باریک تیزی شکسته ها و خیالم راه می روم. این تکه های ¨من ¨را نمی شناسم. برایم غریبه است تصویر نقش بسته روی آینه. به خوبی خودم و دلی که صاف بود فکر می کنم و می ترسم که نکند وسط بازی زندگی از دست داده باشمش؟ هراس می افتد به جانم که نکند از آن معصوم دلتنگ شدنی به یک سیاس¸روباه¸کلک باز تغییر کرده باشم. نکند جایی مواظب نبوده ام و حالا حتی برای خودم هم نقش بازی می کنم؟
من هستم و تکه های شکسته که روزهای مدید لبه های تیزش روح دیگران را خراش داده و ردش دلمه بسته. نمی دانم چه دردیست که اصرار دارم تکه های نافرم را کنار هم روی دیوار روبرویت بزنم و نشان بدهم که هنوز آینه هست و من نیز هم.
¨من¨گم شده است. شاید هم مرده است . لابه لای فصل ها و گذر زمان و بالا و پایین شدن ها و پنهان و آشکار شدن ها و حصار پیچیدن ها و آسه آمدن و آسه رفتن ...آنچه مانده تفاله ای بیش نیست. ارزشی ندارد. نه که تفاله بد باشد ، تفاله چای را هم می شود پای گلدان ریخت تا رشد کند اما قرار به این نبود. قرار ، برگ سبز چای بود.
این ¨خود¨، این افکار ، این رفتار و این تصویر تکه پاره را دوست ندارم. تو را دوست دارم که بازتابش روی این تکه های شکسته کج و معوج زیبا نیست و آدم را دلزده و گریزان می کند. حتی گاهی بازتابش روی تیزی لبه ها ، خراش هم بر می دارد.
از بزرگی و تنهایی خسته ام. از اینکه هی با خودم توی سرم حرف زدم و تنها و تنهاتر شدم. از اینکه در دنیای ذهنی ام همه چیز قشنگ تر است حتی خود¸من . از اینکه رشته درونم و بیرونم هی نازک و نازک تر می شود. از اینکه شجاعت بیرون ریزی را ندارم. از اینکه لیاقت گرمای تابیده شده را نداشتم. از سردرگمی ، بلاتکلیفی ، سنگینی گذشته روی شانه ها و تصویر مات و مبهم روزهای در پیش.
اینطور نمی کشم. انگار که در برزخ باشم. نه می خواهم برگردم به دنیا نه توان رفتن به بهشت را دارم. کلیدش را گم کرده ام. زمانی نه چندان دور ، بخشی از وجودم کلیدش را داشت. ضربه های ریز ریز و مداوم کلیدش را انداخت ؟ ته سیاهی ؟ خودش چه شد ؟ مثل یک بچه که تنبیه شده باشد خزید یک گوشه ؟ جا را باز کرد که برزخ بیشتر جولان دهد ؟
آری ؟ نمی دانم ؟ شاید. با ¨من¨از دست رفته ، ¨تو¨از دست رفته چه کنم؟ با خراش¸من برزخی روی سپیدی روحت چه کنم؟
جان ندارم. از بس که جان ندارم انگار مرده ام. انگار هزار ساله ام و هیچ روز را به خاطر ندارم. منتظر هم نیستم. نه کسی نه چیزی. فقط می خواهم چنگ بزنم به سیاهی و کلید بهشتم را بگیرم.

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

خواب دیدن خوب است.
خواب دیدن خوب است وقتی دلت برای کسی خیلی تنگ شده‌باشد و نتوانی ببینی‌ش. بعد اگر ذهن‌ات مثل من روراست و ساده و مستقیم کار کند، زرتی خواب‌اش را می‌بینی، حتا شاید در خواب بتوانی بغل‌اش کنی؛ ببوسی‌ش، نوازش‌اش کنی.. درست است که بعد بیدار شدن دل‌تنگی‌ت چندین‌برابر می‌شود، اما اقلن آن لحظه‌هایی که خواب بوده‌ای دلت آرام گرفته.
خواب دیدن خوب است وقتی صاف و ساده به‌ات می‌گوید دلت چه می‌خواسته، که را می‌خواسته، برای چه کسی تنگ شده، امروز فکرت زیاد درگیر چه چیزی بوده، از چه می‌ترسی، دوست داری چه اتفاقی بیفتد.. خواب دیدن خوب است چون وقتی حتا یک‌ذره با خودت صادق نبوده‌باشی، واقعیت را از جلوی چشمت رد می‌کند و به‌ات می‌گوید که کجایش را به خودت دروغ گفته‌ای.
خواب دیدن خوب است وقتی سرت را کرده‌ای زیر برف و خودت را گول می‌زنی که یادت رفته و دلت تنگ نشده و Over ای و برایت مهم نیست، و بعد چهار شب پشت هم خواب آغوش و لبخند و بوسه و نوازش‌اش را می‌بینی تا بفهمی که هه!! هنوز تا اعماق درون‌ات شدیدن درگیری و این غارغارهای الکی‌ت محض جلوی خودت کم نیاوردن بوده.

خواب دیدن بد است وقتی چهار شب پشت هم خواب آغوش و لبخند لعنتی‌ش و بوسه و نوازش‌اش را می‌بینی و بیدار که می‌شوی دلت تنگ و تنگ‌تر است و دخترک درون‌ات لجبازانه لحظه‌های خواب‌اش را می‌خواهد و تو باید مدام دست نوازش به موهایش بکشی، به نق‌نق‌هایش گوش کنی، لبخند غم‌ناک به‌اش بزنی بگویی که فقط خواب بوده..

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

تا روز قیامت ...

‌پدیده‌ای به‌نام قهر، اساسن برای من تعریف نشده‌است. به یاد نمی‌آورم در زندگیم زمانی با کسی به طور جدی قهر بوده‌باشم، و اگر هم بوده‌ام در حد یکی دو ساعت بوده‌است. قهر برای‌ام معنی ندارد: یا دوستیم، یا رابطه داریم، یا نداریم. حالت وسطی وجود ندارد. علل این قهرناپذیری هم روشن‌اند: اول بی‌صبری و بی‌تابی ذاتی‌ام برای روشن بودن همه‌چیز، که طاقت نمی‌آورم رابطه‌ای، دوستی‌ای، چیزی، در حالت بینابین و تکلیف-نامعلوم باشد. قهر تعلیق-پذیری می‌خواهد، صبر و حوصله و طاقت می‌خواهد و انرژی ذهنی که عین میدان جنگ ادامه‌اش دهی و حتا شاید گاهی در لوپ لج‌بازی هم بیفتی، تا آخر «بازنده» کوتاه بیاید و برای آشتی پیش‌قدم شود. علت دیگر حافظه‌ی نسبتن درخشان‌ام در به‌یادسپاری انواع و اقسام چیزهای بی‌فایده، ولی در برخی موارد خنده‌دار بی‌نهایت ضعیف است که باعث می‌شود یادم برود با طرف قهرم و بعد از نیم ساعت روی سروکول‌اش بپرم و سوشالایز کنم، و عکس‌العمل متعجب و گاهی پیروزمندانه‌ی فرد قهرشونده باشد که یادم بیندازد ای بابا مثلن خیر سرم قهر بوده‌ام!
علت درخشان سوم، احساسات خنده‌دار غلیظ مادرانه‌ام است که کل کائنات را «بچه‌م» می‌بینم و اساسن حماقت‌ها و بدی‌های ملت را به چشم مادری نگاه می‌کنم که بچه‌اش جفتک می‌اندازد و او عصبانی می‌شود ولی خب.. بچه‌ست دیگر؛ چه کارش می‌شود کرد! این احساس به‌خصوص در مورد جنس مذکر غلظت می‌یابد، تا جایی که هر خریت و هر حماقتی می‌کنند بعد یک‌دوروز که عصبانیت‌ام فروبنشیند، دوباره حس می‌کنم که ای بابا این‌ها که بچه‌هایی‌اند که سروته‌شان را کشیده‌اند، این‌ها که نمی‌فهمند؛ از این‌ها که توقعی نمی‌شود داشت، حالا بچه‌ست یک خریتی کرده .. و به هر حال نمی‌توانم چندان چیزی به‌دل بگیرم.
قهر نمی‌کنم، اما متاسفانه یا خوشبختانه چیزی را هم، بدون به رو آوردن و گفت‌وگو، به کسی نمی‌بخشم. اگر ناراحت‌ام کنند، چون می‌دانم که تا وقتی نگویم و تا وقتی توضیح یا عذرخواهی نشنوم در دلم خواهد ماند و ضمنن قهر هم نمی‌توانم بکنم؛ در اولین فرصت ناراحتی‌م را با فرد خاطی(؟) در میان می‌گذارم. بالاخره یا می‌پذیرد و عذر می‌خواهد، یا نمی‌پذیرد و دعوایمان می‌شود و آن‌قدر سروکله‌ی هم می‌زنیم تا یکی کوتاه بیاید، یا نمی‌دانم چه می‌شود. ولی حداقل‌اش این است که چیزی در دل‌ام نمانده و سرطان هم نخواهم گرفت! :ی

کلن هرجای دیگری این پست‌های «خود-شرح‌دهنده» را که می‌خوانم فکر می‌کنم خب که چی؟! حالا هم همین را از خودم پرسیدم. ولی بر خلاف همیشه که معمولن هدف‌ام از گفتن این که من چنین‌ام این نیست که شما هم چنین باشید، این بار دقیقن همین منظور را دارم: قهر نکنید. بچه‌گانه، سخت، انرژی‌بر و دردسرساز است. صراحت و صداقت و بازگو کردن ناراحتی‌ها، سیاست به مراتب ساده‌تر و لذت‌بخش‌تر و کارگشاتری‌ست.

پی‌نوشت شرم‌آور: تنها کسی که به مدت بیش‌ از چند ساعت و با وجدان آسوده باهاش قهر می‌کنم و حرف نمی‌زنم پدرم است. شاید چون خیالم راحت است که «رابطه داریم» و هیچ حربه‌ی دیگری هم برای مقابله با آزار رساندن‌اش سراغ ندارم. هر چند این‌قهرهایم هم بعد یکی دوروز با فراموش کردن این که قهرم به پایان می‌رسد و پدرم پیروزمندانه نگاه‌ام می‌کند و می‌گوید «آدم با شاه که قهر نمی‌کنه!»

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

با من این‌طور حرف نزن. با من هیچ‌وقت این‌طور حرف نزن. یادت باشد که مثل ماسه‌ام، می‌توانی باهام بازی کنی و نرم و نوازش‌گر باشم، ولی اگر سعی کنی در مشت‌ام بگیری چنان از لابه‌لای انگشتان‌ات می‌ریزم که ندانی دست‌ات کی خالی شده.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

تو هنوز حتا فرودگاه نرفتی و هنوز یه روز که هیچی، یه ساعت هم از این هشت روز ناقابل نبودنت نگذشته که من یه عالمه حرف نوک زبونمه که هی می خوام زنگ بزنم بهت بگم بعد یادم می آد که لابد گرم وسیله جمع کردنی و وقت نداری
بعد هی حرف های نوک زبونم بی قراری می کنن و هی سر گلوم باد می کنه که یکی رو پیدا کنم اینا رو شر کنم باهاش، ولی هیش کی مث تو نمی شه که آخه
بعد فک می کنم که خدا به داد این روزهایی که نیستی برسه با این حساب!
بعد به این فک می کنم که زندگی م چه قدر محورش تویی، چه قدر محورش آدم های دوروبرمن، چه قدر اصن تمام زندگی من روی آدم ها و روابطم با آدم ها می چرخه، چه قدر آدم ها می تونن خوشحالم کنن یا از اوج پرتم کنن پایین، چه قدر همیشه تاپ ترین اولویت هام بین کار و درس و زندگی و خلاصه همه چی، آدم ها و دوستام بودن. که همیشه اگه عین سیمز ایندیکیتر روابط انسانی م سبز باشه، حالم خوبه و اگه از سبز بیفته پایین حالم بد میشه، مستقل از این که بقیه فاکتورها چی بگن
الی می گه هر آدمی باید یه غار تنهایی داشته باشه که وقتی از همه ی دنیا خسته شد بتونه بره اون تو ولو شه و خودشو پهن کنه و آروم بگیره. دستشو می گیرم و بهش می گم خره خب غار تنهایی منم تویی دیگه. می خنده، دست میندازه دور شونه هام، بعد یهو جدی می شه. می گه سعی کن غار تنهاییت آدم نباشه. رو آدم ها نباید زیاد سرمایه گذاری کرد. غیرقابل پیش بینی ان، بی ثباتن، هزار تا متغیر دارن، رابطه باهاشون پر ریسکه، بعد تازه در بهترین حالتش، اگه ولت نکنن و نرن و عوض نشن و دلشونو نزنی و هزار تا چیز دیگه، در بهترین حالت، آدما می تونن هر لحظه بیفتن و بمیرن و تمام زندگی ای که تو روشون گذاشتی هم، باهاشون بره ...

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷

بعد هم که من هر چی پیش تر می رم بیش تر متوجه می شم که در زندگانی رویه ی درستی رو اتخاذ کرده ام
که شامل «سعی کن از کرده هات پشیمون شی نه از نکرده هات» باشه
و مطابق همین رویه تا ته همه چی رو انگشت می کنم و شرف و آبرو و شخصیت و استانداردهای اجتماعی و همه چیز رو به کفش می گیرم فقط برای این که خیالم راحت باشه که نکرده ای نذاشتم که بعدن حسرت اش رو بخورم
بعد یه مدتی به کرامات این روش شک کرده بودم و حس می کردم که
خب، من دهن خودم و بقیه جاهای بقیه رو آسفالت کردم که جوری زندگی کرده باشم که بعدن بتونم به گذشته ام نگاه کنم و حسرتی نباشه و اندوهی نباشه و چیزی جا نذاشته باشم
بعد هنوز تمام این ها هست
شاید نه به اون شدتی که اگر محافظه کارانه و معقول رفتار می کردم می بود- ولی هست
و این که چرا من زودتر نفهمیدم که نوستالژی و حسرت گذشته از آدم جدایی نداره
که همیشه خاطره از زندگی واقعی گوگولی مگولی تره و فقط قشنگی هاش به چشم می آد و به همین سادگی، همیشه، همیشه گذشته خواستنی تر و دست نیافتنی و حسرت باره
مثل یه تصویر سپیا با برق کهنه ی طلایی روش که نمی ذاره جزئیات ناخوشایند رو ببینی و فقط درخشش به چشم ات می آد

بعد الان ولی خوشبختانه دوباره بامبی خورده تو سرم و فهمیدم که خب اون اندک های اجتناب ناپذیر که همیشه هست
ولی حقیقتن بقیه رو نمی دونم، ولی واسه من یکی، زجر و عذاب و درد این که بشینی به کاری فکر کنی که دوست داشتی بکنی و نکردی، از هر چیز دیگه ای تو عالم بیشتره، و حتا خیلی بیشتر از پشیمونی از کردن کاری که نباید می کردی
خلاصتن که چنین شد که پارچه ی قرمزی جلوی ما تکاندند و گاو درون مان - سلام آیدا- فعال شد و خداوند به داد زندگی ما برسد زین پس.

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

از جنس آتش و باد

این ماییم. من. خانم ب. خانم الف. زنانی از جنس ما. این ماییم که در این جامعه با تمام فرهنگ پدرسالار وحشتناک-قدرتمندش به دنیا آمدیم، که با این فرهنگ بزرگ شدیم، که آموزه هایش کلیشه هایش ارزش هایش تقدس هایش با گوشت و خون مان عجین شد. که بزرگ شدیم، چشم باز کردیم، تازه و تازه تر دیدیم و شنیدیم، تازه شدیم، با آزادی و آگاهی انتخاب کردیم که تفاله ی جامعه ی مردسالارمان نباشیم. که متفاوت شدیم با آن چه ازمان انتظار داشتند باشیم و با آن چه اکثریت بودند. عوض شد و عوض کردیم آن چه که قابل تغییر بود، اما نتوانستیم و نمی توانیم از تمام شاخه های آن پیچک دست و پاگیر ببریم.

 

چیزهایی ماند، می ماند؛ در آن اعماق - بیشتر ناخودآگاه که گاهی می شود با جراحی ذهن بیرون اش کشید و گاهی نه، لردهایی ته نشین شده در پنهانی ترین لایه های وجود، میراث هزارهزار سال آن پیچک لعنتی. از آن ها که درست وقتی فکرش را نمی کنی، درست سر پل خربگیری، یک هو سبز می شوند و می چسبند بیخ گلویت و علی رغم تمام تعقل ات و تمام منطقت و آگاهیت و دانش ات و انتخاب ات، همان کلیشه های قدیمی را به ات تحمیل می کنند. دست خودت نیست، می دانی بد است، بیمار است، نمی خواهیش، انتخاب اش نکرده ای، با تمام سیستم زندگی و فکر و اعتقاداتت ناسازگار است، ولی لعنتی آن چنان عمیق چسبیده و آن چنان قوی خواسته هایت را جهت می دهد که زیر بار تعارض تمایلات موجود اجتماع پذیر شده ی درون ات - که تمام آن ارزش ها به وجودش رسوخ کرده - و اعتقادات و باورها و خواسته های فعلیت، و زیر بار احساس گناه از این که چرا می خواهی آن چه را که خواستن اش را تحقیر می کنی؛ له می شوی.

 

دوستی داشتیم که متریالیست سفت و سختی بود و تقریبن بی اعتقاد به همه چیز، اما بزرگ شده در یک خانواده ی مذهبی. می دانست این حرف و این منطق و این خواسته به هیچ جای باورش و فکرش و اعتقادش مربوط نیست و بلکه متعارض است اما می گفت دوست ندارم همسرم با مرد غریبه روبوسی کند. می گفت چه کنم، می دانم اعتقادی ندارم، اما این طور بزرگ شده ام. این طور راحت ترم.

 

این ماییم. دخترانی که هر بار از پنهان شدن در آغوش مردی، از نمایشی از قدرت و توانایی و اقتدار از پارتنرشان، از بوسه ای هالیوودی با فاعلیت مرد، از سپردن کارها به مردی که اداره شان کند، از تصویر کلاسیک مردانه، از الگوی قدیمی و هژمونیک مردانگی لذت می برند، احساس گناه می کنند از داشتن ریشه هایی چنین مردسالار. که هر بار از یک مرد کلاسیک ساخته ی آن فرهنگ خوش شان آمد فحش دادند به خودشان و مجبور شدند از دل-خواسته بگذرند. که توی اندک مردهای روشن فهیم غیرمردسالار گشتند دنبال نشانه هایی اندک و ظاهری از آن ابرمرد اسطوره ای که دل شان را خوش کند و آرامش را هدیه کند به دخترک صورتی پوش درون شان که عمری می برد تا بتواند صورتی ها را از تن درآورد و رنگ خودش را پیدا کند. که پارتنرهای پرفکت معقول منطقی دوست داشتنی را رها کردند فقط چون زن سنتی درون شان را نمی توانستند ارضا کنند. ماییم که عقل مان یک چیز را انتخاب کرد و روان مان آن قدر قوی نبود که بتواند پا به پای انتخاب مان بیاید. ماییم که گذار می کنیم از مادران مطبخ نشین مان به دختران آزاد جسور رها از پیچک مان، و در این گذار خودخواسته می پیچیم و می تابیم و همان قدر رنج می بریم که لذت. شاید بیشتر.

این ماییم. از این جا رانده و از آن جا مانده. در گذاری خودخواسته و ضروری و گزیرناپذیر. چوب دو سر طلا. ناتوان از تحمل الگوی کلاسیک مردانگی و در عین حال عاجز و کلافه از گاهی اوقات ته دل خواستن اش، اقلن خواستن آن اندک خصایص دوست داشتنی غیرآزارنده که بدبختانه علی رغم بی ربط بوده گی انگار فقط در فرهنگ مردسالار می توانند تولید شوند.

 

* این خطوط از آن هاست که مخاطب ندارد، که از دل چند ماه کلافه گی و چند به هم ریختگی سیستماتیک و قاطی کرده گی حاد و ساعت ها بحث و جراحی ذهنی و پنجاه دقیقه مکالمه تلفنی خارج شده است، که اعتبارش برای همان پنج دقیقه ای ست که خواندن اش وقت می برد و شاید پنج دقیقه دیگر اصلن نوشته نمی شد. بسی پیچیده تر و مفصل تر و جزئیات-دارتر از این حرف هاست. خلاصه که از این گوش بشنوید و از آن گوش در کنید.

گفتم که، مخاطب ندارد. که نه انتظار دارم کسی بفهمد و نه انتظار دارم کسی قضاوت بی جا نکند. این خطوط را فقط به خودم بدهکار بودم، به خودم، خانم ب، خانم الف و تمام زنانی که آن چه نوشتم را حتا یک لحظه در زندگی شان حس کرده اند.

با تشکرات ویژه از خانم ب!

 

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

لیبل گذاری کاری است بس فان نقطه :ی

اخیرن متوجه این نکته ی کثیف در خودم شده م که موقع استعمال فیلم ها و کتاب ها و آهنگ های آدم حسابیانه، یه بخشی، نه بخش خیلی عمده ای، ولی به هر حال یه بخشی از انگیزه ام اینه که خب به هر حال این پدیده ی آدم حسابیانه ایه و شعور آدمو افزایش می ده بعضن و تو رزومه ی فرهیختگی آدم ثبت می شه (به قول فیبی فرندز، I know, EVIL!) و تبدیل می شه به حرف مشترک با چارتا آدم دل پذیر و تازه حتا دیگه اون دیالوگ نفرت انگیز اینو دیدی؟ نــــــه .. اونو خوندی؟ نـــــــــه رو هم نداری. من شرمندم. من متاسفم. من جدن خودمم فک نمی کردم همچین آدم ضایع افتضاحی باشم. من به همتون حق می دم که با من قطع رابطه کنین.
بعد از وقتی متوجه ی این انگیزه ی کثیف ریاکارانه در خودم شدم با این که مقدارشم زیاد نیست اصن روم نمی شه دیگه خودمو تو آینه نگاه کنم و خیلی سخت گیرانه تنبیه برای خودم وضع کردم عبارت از خودمو بستن به میم مودب پور و سامان مقدم (یا شایدم سیروس مقدم) باشد که تنبیه شوم و از این به بعد ریا نکنم که فعالیت روشنفکرانه همینجوریش چیز نفرت انگیزی هست (سلام شهروز! می تونی بیای منو بزنی الان بابت عضو باند "اه اه این روشنفکرا چه چیپن!" بودن! :ی ) چه برسه به این که ریا قاطی ش باشه!!

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

الیز یه دونه خر اینویز است نقطه

قبلن این جوری نبودما. قبلن خیلی حساس بودم که حتمن آداب ارتباطی رو رعایت کنم. کسی باهام هر جوری تماس برقرار می کنه - اعم از زنگ و اس ام اس و پی ام و آفلاین و پیغام و غیره - حتمن لحاظ کنم و جواب بدم. حتمن اگه تماسی به دیوار خورد بعدن پی اش رو بگیرم. موبایلم خاموش یا غیرقابل تماس نباشه یا حتا شب ها سایلنت نباشه که شاید یکی نصفه شب کار واجب ام داشت. اصن یکی از بخش های ناخودآگاه ذهنم به این اختصاص داشت و باعث خوش حالیم بود که دوستام هر وقتی خواستن، بتونن پیدام کنن.
قبلن ها اینجوری نبودم ولی جدیدن اینجوری شدم که به شدت توی این جور ارتباطات به مشکل بر می خورم. بی شعور شدم یعنی! عملن یه وقت هایی به طور درونی اینویزیبل می شم و به هیچ گونه کانتکتی نمی تونم جواب بدم. می شه که جواب یه اس ام اس یا ایمیل رو چند روز به تاخیر میندازم، جالبه که یادم هم نمی ره و هی مثل خار تو چشممه! فقط هی هر چی می آم جواب بدم دقیقن نمی تونم و عقب می افته هی تا از اون اینویزگی درونی خارج شم (مثلن خانوم مریم مهتدی الان یادمه که شما سر بحث تن نویسی یه ایمیل برای من زدی که جواب ندادم! دو سه دفعه گشتم پیداش کنم جواب بدم یافت نکردم! از همین تریبون شرمنده م!) توی این دوره های اینویز بودنی که می تونه کلی باشه یا فقط رو یه گروه یا یه آدم خاص؛ رسمن نمی تونم، یعنی توان اش رو ندارم که مورد تماس قرار بگیرم! واسه خودم خیلی مسخره و اعصاب خردکنه، که حتا می شه که دلم هم برای طرف تنگ شده و دلمم می خواد باهاش ارتباط داشته باشم ولی هر باری که دوروبرم پیداش می شه لحاف می کشم سرم و خودمو می زنم به خواب! خلاصه که تو این اینویزشدن های ناخودآگاه اجباری غیرقابل کنترل، دقیقن خارج از دسترس می شم و به هیچ گونه تماسی نمی تونم، نه که نخوام، نمی تونم عکس العمل مناسب نشون بدم. همین جور عین بز خیره می شم به اسم طرف روی موبایل یا مانیتور یا تلفن یا هر چی و دلم هم می خواد که بگم هــــــی سلام ولی زبونم بند اومده است پیشاپیش! قربونم برم این دوره های مزخرف تا حالا چند تا از روابطم رو هم به گند کشیدن. این چند ماهه هم که درون گرا شدگی و تو لاک خودم خزیدگی شده مزید بر علت.
قبلن این جوری نبودم ها. این جوری شدم. مثل همه ی جورهای دیگه ای که قبلن نبودم و شدم.
کلن گفتم که در جریان باشین که اگه یه وقت دیدین من لحاف کشیدم سرم و پیدام نیست، بدونین چه خبره و به خودتون نگیرین. از دنیا می برم اون موقع ها.

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۷

«مزخرف» پرماجرا

سروصدا میکنین دیگه. سروصدا میکنین. زیادی جدی میگیرین و منم طبعن نمیشناسین و به ادبیاتم وارد نیستین، بعد برداشت می کنین و پشت بندش قضاوت. چه حوصله ای دارین به خدا.
اول این که من اسم بابامم که میارم صدی نود مواقع پشت بندش یه مزخرف میچسبونم. نه چون بابای من آدم مزخرفیه (که اون بحث اش جداست) چون احتمالن دارم از یه عملکرد مزخرفش حرف میزنم. شرمنده! استیل حرف زدن من اینجوریه و من شخصن باهاش راحتم و مشکلی ندارم. چارتا آدمی هم که این حرفا رو باهاشون میزنم به این مسائل واردن و سریعن وارد بحث مقام والای پدر نمیشن. متاسفم که اعلام کنم نظر اونهایی که اینجوری نیستن خیلی به جاییم محسوب نمیشه.
دومن که داشتم از عملکرد قالب زدن و کلیشه سازی و شکل دهی افکار و الگوها و فانتزی های جنسی و عاطفی آدم ها توسط سینما به طور اعم و هالیوود به عنوان یه نمونه حرف میزدم که به نظر من عملکرد مزخرفیه - همونطور که ساختن قالب و استریوتایپ مشخص و تغییرناپذیر برای زیبایی که باعث میشه همه زن ها یه شکل بشن چیز مزخرفیه- حداقل چون من یکی الان دارم چوبش رو میخورم و جون می کنم و جون می کنم تا نذارم این الگوهای ذهنی تزریق شده از خارج برام تصمیم بگیرن که چی جذابه و چی نه. در اون بحث خاص، به مابقی سینما و هالیوود و غیره به عناوین اعم از صنعت و هنر و ... کاری نداشتم. شخصن معتقدم این بحث پیچیده ایه که سوادش رو ندارم و در نتیجه ترجیح میدم در موردش نظر ندم. مجبور که نیستم، خیالم هم راحته که نمی گن لال ام!
حالا اگه جدن براتون مهمه و سرش عصبانی میشین، نظر شخصیم - نمی تونم بگم اعتقاد یا باور یا هر چیزی محکم تر از یه نظر موقتی که ممکنه تغییر کنه - اینه که هالیوود یه کارخونه ی تولید محتواست که درصد قابل توجهی زرد و درصد به نسبت خوبی هم فیلم درست درمون ارائه می ده. شرمنده ام که اعلام کنم درست درمون در این جا چیزیه که من خوشم بیاد! و با قیاس کردن چیزی که خودم خوشم میاد با سایر سلیقه ها شاید بتونم بگم همون چیزی که در اصطلاح رایج به اش می گن سلیقه ی مخاطب خاص - خدا می دونه چه قدر این کلمات خاص و عام کلمات بدترکیب اعصاب خردکنی هستند-. بنده شخصن درصد زیادی از فیلم هایی که می بینم هالیوودیه و مجموعن خیلی حس تحقیر و اشمئزار و غیره جاتی بهش ندارم. با سینمای اروپا و سایر نقاط جهان! آشنایی پراکنده ای دارم که ترجیح می دم اظهار نظر نکنم در موردش.
هرگونه وابستگی خودم رو به محافل روشنفکری و باندهای مافیایی ابراز انزجار از هالیوود تکذیب می کنم. نه چون نظر خاصی در مورد اون ها دارم - که ندارم- بلکه چون حقیقتن وابستگی خاصی چه فکری و چه عینی به همچین مواردی ندارم.
بعدم که عاششششششقتونم که طنز پست رو ول کردین، چسبیدین به یه دونه کلمه. بابا اون دفعه هم گفتم که آدمی را اندکی حس شوخ طبعی و تیزهوشی باید.
دقت کردین امروز من چه قدر نظر خاصی نداشتم و نمی دونم و بلد نیستم و نظر نمی دم به ناف تون بستم!! یه کم یاد بگیرین! :ی

* توضیح اجباری (که با قیافه کج و کوله و مجبور! تایپ می شه) الان منظورم این نیست که نیاین نظر بدین یا بحث نکنین -که شخصن از بحث دو نفره ی کامنت دونی پست قبل چیز یاد گرفتم- یا من هرچی می گم دری وریه و غیره. منظورم یه چیزی غیر از ایناس که خودتون زحمت درک اش رو بکشین دیگه لطفن.

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

خیله خب، خیله خب، تسلیم!! من کم می آرم دوستان. من یه موجود کج و معوج ناصاف بدتراش خورده پر تیغ و خش و پنجولی و یه دونه وصله ی ناجور ِ به قول لیزی توی فرندز weird girl هستم. دوستان من اکثر شماها رو نمی فهمم. تو دنیای اکثرتون جا نمی شم. با معیارهای اکثرتون القاب خیلی خوبی بهم نمی چسبه. مغزم یه جور یه بیتی مسخره ی خطی عجیبی کار می کنه که به نظر اکثرتون بی شعوری می آد احتمالن ولی واسه من فقط خودم بودن و سادگیه. من جدن شرمنده ام دوستان. کاریش نمی تونم بکنم. منو ببخشید برای این که یه گربه ی پنجولی وحشی کرکثیف خیابون گردم و توی خونه های تمیز و مبل های گرون قیمت شما جایی ندارم.
فقط لطف کنین برام دنبال شامپوی مخصوص گربه و قیچی پنجول گیری نگردین. همون بیرون پرتم کنین خیلی راحت ترم.
* تا آدم می آد یه ذره حس کنه که خیلی معمولی و پیش پا افتاده س و به قول مهناز همچین گه خاصی نیست خودتون یه کاری می کنین که آدم مجددن حس کنه ووووو چه قدر اینا همه شون دور و متفاوتن پس چرا؟!
** نو کامنت حتی الامکان پلیز!

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

می بینی، می بینی دخترجان؟ راست می گفت آقای مدیرعامل که آدم نباید بر خلاف ذات خودش عمل کند. این است اتفاقی که وقتی خلاف ذات ات رفتار کنی می افتد. این طور desperate و مستاصل و کلافه و خسته و دل زده از زمین و زمان رو بر می گردانی و دل ات، ته دل ات تمام آن چیزهایی را می خواهد که همیشه ردشان کرده ای و فریاد سر داده ای که نمی خواهی شان و افتخار کرده ای به نخواستن شان.
و وحشت زده می نشینی و به خودت خیره می شوی، به جنگ دو نیمه ی خودت، به نگاه های خشمگین و تحقیرآمیز اولی و عطش و استیصال و نارضایتی دومی. وحشت زده ای از حتا دورنمای این فکر که تمام آن چه می گفتی و می کردی و فریاد می کشیدی فقط برچسبی باشد برای پنهان کردن آن آشفتگی و هرج و مرج و سرکوفته های نهانی، و تو آن نبودی، تو آنی که خودت و همه فکر می کردند شاید نبودی و نباشی. وحشت می کنی از این احتمال که تو از چهار سالگی دنیا و مافیها و اهالی اش و گفته ها و خواسته هاشان را به هیچ حساب کرده ای و هیچ وقت توی رودربایستی شان نمانده ای که چیزی ت را سانسور کنی، و آن وقت الان جلوی خودت ناراحت نشسته ای و پاهایت را جمع می کنی و برهنگی های بدن ات و روح ات را از خودت می پوشانی و توی رودربایستی خودت، دل-خواسته هایت را پس می زنی و سرکوب می کنی. احتمال است، اما این احتمال هم، - که از من نزدیک تر به من چه کسی و وای اگر من جلوی من نتواند خودش باشد - آن قدر عظیم و وحشتناک است که freak out می کنی و چشم هایت مثل بره ی از رمه دورافتاده این جور هراسان می شود در آینه.
می بینی دخترجان؟ کلمه هایت را گم کرده ای. وسوسه هایت، دل-خواسته هایت، آن احساس گس و دلچسب خرمالویی ته دل، همان که یک هو توی دلت خالی می شود انگار، ماده پلنگ وحشی کام جوی بی پروای درون ات .. می بینی دختر جان؟ گم شان کرده ای. وسط "جور دیگر بودن" ها و حرف های گنده گنده و خوش آهنگ و قشنگ و نگاه های تحسین آمیز دیگران و سر بالا گرفته ات، تو گم کردی توانایی فقط در لحظه بودن و خواستن آن چه واقعن می خواهی و لذت بردن را. تو هزار فیلتر لعنتی نصب کردی سر هر پیچ هزارتوی مزخرف ذهن ات، که فقط آنی برسد به ته هزارتو که از تمام فیلترهایت گذشته باشد، و با تمام شعار و فریاد رهایی و بی قیدی و مستی و گیجی و دیوانگی ت، یاد نگرفتی دخترکم که یک وقت هایی فیلترهای لعنتی را بگذاری کنار و دیوارها را خراب کنی و هر چه دل ات می خواهد، فقط هر چه دل ات می خواهد به آن برمودای لعنتی راه دهی و بکنی و بگویی و بخواهی و بی خیال هر چه نظارت استصوابی بلند بلند بخندی به ریش دنیا. دخترک خراب کردی با تمام ادعاهایت. خراب کردی، که نتوانستی یک وقت هایی سر بگیری بالا و به آن انتلکتوال دیوانه ی ازخودراضی فضول بگویی می خواهی هر چه می خواهی و دهان اش را ببندد و تحقیرت نکند. که همین حالا هم درون ات دخترکی کوچک و مهرجو سر پایین انداخته جلوی خانم معلمی سخت گیر و بداخلاق و می لرزد زیر فریادهای خشمگین و نگاه های تحقیرآمیزش، فقط چون دل اش خواسته انشا بنویسد به جای ریاضی خواندن.
گند زدی دخترجانم. گند زدی و مچ ات را بدجوری سر بزنگاه گرفته ام. اقلن این جا، شهامت اش را داشته باش که سر بگیری بالا و گند زدن ات را قبول کنی..

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

خب
تقریبن چیزی تو دنیا نیست که کمتر از "وکیل" به من بیاد
(هر کسی که جلف و جفنگیت من رو دیده می تونه این امر رو تایید کنه!)
و حقوق خوندن من به وضوح یه اشتباه بزرگ بود که تنها دلیلش این بود که هیچ انتخاب بهتری وجود نداشت و پدرجان هم بدجوری گیر داده بود و شرایط کنکوری هم شده بود قوز بالاقوز
و توی این سه سال، من فقط و فقط توی کلاس های حقوق جزام با اشتیاق و علاقه شرکت کردم و حتا بعضن سر جلسات معدودی بیدار موندم و گوش دادم و می دونم باورش سخته اما حتا یه ترم جزوه هم نوشتم!
با این حساب، حقوق خوندنه اگه damage محسوب بشه
کنکور ارشد حقوق جزا دادن هم قاعدتن باید بشه damage control!
همینجوری گفتم که در جریان باشین!

*فردا امتحان حقوق جزا دارم یعنی خب، و پست مزخرف نوشتن در شب امتحان هم اطلاع دارین که واجب عینی ئه!
** اسپانیا اسپانیا :ی
*** خب، باشه، اون طوری نگاه نکنین لطفن! نه من قسم خوردم همش این جا حرف حسابی بزنم نه در حال حاضر شرایطم با حرف حسابی زدن جوره. در خوش بینانه ترین حالت بعد از اتمام امتحانا می تونین امیدوار باشین که دو کلمه حرف جدی و قابل خوندن این جا ببینین. تا اون موقع فسفر اضافی ندارم سر وبلاگ نوشتن بسوزونم! :ی