يكي بوده،
اينطوري يادت مياد:
صداش (آخ...صداش)
دستاش
بوي بدنش
حتي سردي چشماش
هموني رو ميگم كه هروقت اراده مي كرده، باهاش مي خوابيدي،
هموني كه مثل كش بود...
....هموني كه ديگه هيچي كارساز نبود.
گذشت.
يكمي جملهم جواده، ولي شد تجربه.
حالا ديگه،
ميگم يادآوري.
اينش مهم نيست.
حالا،
ديدي ديگه هيشكي صداش، صدا نميشه؟
ديدي دستاي هيشكي ديگه حالي به حاليت نميكنه؟
ديدي به التماس ميفته، تو خميازه ميكشي؟
دنبال ربط ايندوتا نگردين.
مچكرم.
نمایش پستها با برچسب از دیگران. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب از دیگران. نمایش همه پستها
سهشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱
یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸
سهشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸
نیمهخواب بودم، تحت انبوه تاثیرات متقاطع و متداخل انواع مواد شیمیایی مضر برای بدن. نمیدونم چی شد اصن که یاد تو افتادم، یعنی خب چیز خاصی لازم نبود بشه، من دستامو زده بودم زیر چونهم روی بالش و چشمها بسته و مغزم واسه خودش جستوخیز میکرد و ویژویژ همهجا میرفت. بعد اومد روی تو. روی چشمهای همیشه خستهت. یهو فک کردم چه خوب بود اگه ترکی بلد بودی. حالا اونوقت شب، ترکی چرا، نمیدونم. یعنی اینقدرشو میدونم که باید یه زبون دیگهای بلد میبودی، غیر از زبون رایج ماها، که زبون خودت بودهباشه. یهجوری باید از یهجاییت معلوم باشه که چهقدر اینجا غریبهای، که توی عجب کانتکست مزخرفی گیر افتادی که از سر تا پا هیچیش محض رضای خدا به تو ربطی نداره. که چهقدر مال اینجا و این زمان و این آدمها نیستی. فک کردم که لابد یه آدمی مثل تو باید برای خودش یه زبون یواشکی داشتهباشه، مثلن که مامانش براش لالاییهاشو به اون زبون خوندهباشه تو بچگی؛ که اقلن بتونه یه وقتهایی بره بشینه گوشهی یه پنجرهی گنده تنهایی سیگار بکشه و به لالاییهای بچگیش فک کنه. میفهمی که، صرفن منصفانهست.
بعدش دوباره همینجوری داشتم فک میکردم که لابد اگه ترکی بلد میبودی، شاید حداقل میشد یهوقتی، یه اتاقی باشه، بزرگ و خالی، شاید یهدونه پنجره هم داشتهباشه و یکی دو تا صندلی، آها، دقیقن مث اون اسموکینگروم نیمهمتروکهي تابستون دو سال پیش که من عادت داشتم نیمرخم رو نگاهکنم توی شیشهی پنجره موقع سیگار کشیدن توش. بعدن لابد که تو میتونستی بیای تو اتاقه، منم که آلردی نشستهبودم. لابد تو چشمهات مثل همیشه یه لایه لبخند روی خودش داشت و آدم باید به ته نگاهت و چروکهای بغل چشمهات دقت میکرد تا لایهی همیشگی ساکت و آروم نارضایتی و غصه رو ببینه. تو لابد مثل همیشه به چشم همه قوی بودی و خوشحال و آروم و راضی، و کسی حواسش نبود که پشت غشغش بلند خندههات عین ماهی رو زمین داری بالبال میزنی و سعی میکنی نفس بکشی هنوز. مردم چه میفهمن؟
تو قرار بود که اینجای صحنه بیای بشینی روی یکی از صندلیها، پشتت هم به من باشه و من صورتت رو نبینم. اینجوری منم راحتترم که نبینم خطهای تازه اضافهشدهی روی صورتت رو. تو لابد باید یه چیزی میگفتی، ولو که لازم نباشه. میدونی که، آدمیم، بدتر از اون وبلاگنویسیم، به کلمه گرهخوردیم. دست خودمون هم نیست. یهجاهایی صرفن باید یهچیزایی بگیم که دین خویشتن را به کلمه ادا کردهباشیم. حالا تو ولی چیز خیلی پیچیدهای هم قرار نبود بگی. میتونستی فقط یهکلمه بگی که خستهای. حواست هست دیگه که به ترکی؟ البته بعدنترش، یعنی امروز موقع غذا درست کردن و هم زدن برنج، فک کردم و دیدم خیلی هم لازم نبود ترکی باشه. میتونست هر زبون دیگهای باشه که دلت میخواد. منم لازم نبود بلدش باشم- که ترکی هم بلد نیستم. ولیکن میفهمی که، اینها همه تو سر منه، همه سناریوییه که من دارم مینویسم، و اگه یهجاش قرار باشه تو حرفی بزنی که من آلردی میدونمش، چه فرقی میکنه که به چه زبونی باشه؟ چه فرقی میکنه چی باشه اصن. حالا درست که من فک میکنم تو زبون ترکی یه حزن مخفیای هست که به تو یکی خوب میآد قطعن، ولی خب تو میتونستی هر حرفی به هر زبونی که دلت بخواد بزنی و من هنوز طبق سناریو بشنومش که "خستهم". خب اینم که میدونستم خودم از اول، گفتن نداشت که. میبینی؟ چه دستودلبازم توی قصههامم؟ تو میتونی بیای تو اتاق بشینی و اصن یهو صدای اسب آبی از خودت دربیاری و من بازم بفهمم چی میگی. یا اصن لابد میتونی بیای بشینی بپرسی که سیگار داری؟ مثلن فک کردهبودی اگه نپرسی، من خودم برنمیدارم سیگار روشن کنم برات و بدم دستت؟
بعدش قرار نبود هیچی دیگه بشه دیگه. قرار بود که تو اونجا بشینی و سیگاری که من دادم دستت رو بکشی و خاکسترش رو توی زیرسیگاریای که روی زانوی منه بتکونی. اینجا من دیگه صندلیم رو آوردم گذاشتم بغل صندلیت؛ یهجوری که نیمرخت رو ببینم فقط. علیرغم سختیش، خب اگه قرار باشه منم مث بقیه "نبینم" ت که، اصن هیچ پوینت خاصی وجود نمیداشت توی کل این صحنه. هوم؟ بعد هیچ اتفاق دیگهای قرار نبود بیفته. یعنی من لمسی ماچی بغلی حتا قرار نبود روی سفید شدههای موهات دست بکشم. لازم نبود. همین بس بود که وسط این دور تند مسخرهای که جای تو نیست و دنیای تو نیست، تو توی یه ظهر ساکت خلوت نشستی روی صندلی کناری من سیگار میکشی و من میبینمت، که تو برخلاف همیشه لبخند نمیزنی که من نگران باشم که الاناست که صورتت ترک بخوره از زور اینهمه لبخند نیمهدروغی.
تو اول میری از در بیرون، یا من برم؟
بعدش دوباره همینجوری داشتم فک میکردم که لابد اگه ترکی بلد میبودی، شاید حداقل میشد یهوقتی، یه اتاقی باشه، بزرگ و خالی، شاید یهدونه پنجره هم داشتهباشه و یکی دو تا صندلی، آها، دقیقن مث اون اسموکینگروم نیمهمتروکهي تابستون دو سال پیش که من عادت داشتم نیمرخم رو نگاهکنم توی شیشهی پنجره موقع سیگار کشیدن توش. بعدن لابد که تو میتونستی بیای تو اتاقه، منم که آلردی نشستهبودم. لابد تو چشمهات مثل همیشه یه لایه لبخند روی خودش داشت و آدم باید به ته نگاهت و چروکهای بغل چشمهات دقت میکرد تا لایهی همیشگی ساکت و آروم نارضایتی و غصه رو ببینه. تو لابد مثل همیشه به چشم همه قوی بودی و خوشحال و آروم و راضی، و کسی حواسش نبود که پشت غشغش بلند خندههات عین ماهی رو زمین داری بالبال میزنی و سعی میکنی نفس بکشی هنوز. مردم چه میفهمن؟
تو قرار بود که اینجای صحنه بیای بشینی روی یکی از صندلیها، پشتت هم به من باشه و من صورتت رو نبینم. اینجوری منم راحتترم که نبینم خطهای تازه اضافهشدهی روی صورتت رو. تو لابد باید یه چیزی میگفتی، ولو که لازم نباشه. میدونی که، آدمیم، بدتر از اون وبلاگنویسیم، به کلمه گرهخوردیم. دست خودمون هم نیست. یهجاهایی صرفن باید یهچیزایی بگیم که دین خویشتن را به کلمه ادا کردهباشیم. حالا تو ولی چیز خیلی پیچیدهای هم قرار نبود بگی. میتونستی فقط یهکلمه بگی که خستهای. حواست هست دیگه که به ترکی؟ البته بعدنترش، یعنی امروز موقع غذا درست کردن و هم زدن برنج، فک کردم و دیدم خیلی هم لازم نبود ترکی باشه. میتونست هر زبون دیگهای باشه که دلت میخواد. منم لازم نبود بلدش باشم- که ترکی هم بلد نیستم. ولیکن میفهمی که، اینها همه تو سر منه، همه سناریوییه که من دارم مینویسم، و اگه یهجاش قرار باشه تو حرفی بزنی که من آلردی میدونمش، چه فرقی میکنه که به چه زبونی باشه؟ چه فرقی میکنه چی باشه اصن. حالا درست که من فک میکنم تو زبون ترکی یه حزن مخفیای هست که به تو یکی خوب میآد قطعن، ولی خب تو میتونستی هر حرفی به هر زبونی که دلت بخواد بزنی و من هنوز طبق سناریو بشنومش که "خستهم". خب اینم که میدونستم خودم از اول، گفتن نداشت که. میبینی؟ چه دستودلبازم توی قصههامم؟ تو میتونی بیای تو اتاق بشینی و اصن یهو صدای اسب آبی از خودت دربیاری و من بازم بفهمم چی میگی. یا اصن لابد میتونی بیای بشینی بپرسی که سیگار داری؟ مثلن فک کردهبودی اگه نپرسی، من خودم برنمیدارم سیگار روشن کنم برات و بدم دستت؟
بعدش قرار نبود هیچی دیگه بشه دیگه. قرار بود که تو اونجا بشینی و سیگاری که من دادم دستت رو بکشی و خاکسترش رو توی زیرسیگاریای که روی زانوی منه بتکونی. اینجا من دیگه صندلیم رو آوردم گذاشتم بغل صندلیت؛ یهجوری که نیمرخت رو ببینم فقط. علیرغم سختیش، خب اگه قرار باشه منم مث بقیه "نبینم" ت که، اصن هیچ پوینت خاصی وجود نمیداشت توی کل این صحنه. هوم؟ بعد هیچ اتفاق دیگهای قرار نبود بیفته. یعنی من لمسی ماچی بغلی حتا قرار نبود روی سفید شدههای موهات دست بکشم. لازم نبود. همین بس بود که وسط این دور تند مسخرهای که جای تو نیست و دنیای تو نیست، تو توی یه ظهر ساکت خلوت نشستی روی صندلی کناری من سیگار میکشی و من میبینمت، که تو برخلاف همیشه لبخند نمیزنی که من نگران باشم که الاناست که صورتت ترک بخوره از زور اینهمه لبخند نیمهدروغی.
تو اول میری از در بیرون، یا من برم؟
جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸
جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸
سوال: وقتی از هشت و نیم شب تا حالا هی گفته اید چرا این قدر سر و صدا کردن واسه درباره ی الی، یک هو از کجا می فهمید "خوووووووووووووووب" بود؟
جواب: وقتی وسط بحث با دوستی همین جور بی هوا دهن را باز می کنید که تعریف کنید بله امروز جایی بودم که یک دختری توی دریا غرق شد.. دقت کنید نخواهید بگویید فیلمی دیدید، بلکه خیلی جدی معتقدید جایی حضور داشتید که یک سری اتفاقاتی رخ داده است.
بدهید یک مقام صلاحیت داری از طرف ما که الی باشیم این خانم ترانه را ماچ کند ضمنن، بس که ماچ دارد خب!
جواب: وقتی وسط بحث با دوستی همین جور بی هوا دهن را باز می کنید که تعریف کنید بله امروز جایی بودم که یک دختری توی دریا غرق شد.. دقت کنید نخواهید بگویید فیلمی دیدید، بلکه خیلی جدی معتقدید جایی حضور داشتید که یک سری اتفاقاتی رخ داده است.
بدهید یک مقام صلاحیت داری از طرف ما که الی باشیم این خانم ترانه را ماچ کند ضمنن، بس که ماچ دارد خب!
سهشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸
+ رییس جمهور منتخب : میرحسین موسوی.
رییس جمهور میرحسین موسوی.
میرحسین موسوی.
موسوی.
بنویسید ، به هر بهانه ای اسم میرحسین موسوی رو با پسوند و پیشوند ریاست جمهوری بنویسید تو وبلاگهاتون.
نبینم کسی اسم اون یارو رو به هر بهانه ای تو وبلاگش بنویسه ها!
حرام اعلام میکنم .
تحت هیچ شرایطی.
در شرایط اجباری نوشن - ان - بلا مانع است.
صورتک خیالی
رییس جمهور میرحسین موسوی.
میرحسین موسوی.
موسوی.
بنویسید ، به هر بهانه ای اسم میرحسین موسوی رو با پسوند و پیشوند ریاست جمهوری بنویسید تو وبلاگهاتون.
نبینم کسی اسم اون یارو رو به هر بهانه ای تو وبلاگش بنویسه ها!
حرام اعلام میکنم .
تحت هیچ شرایطی.
در شرایط اجباری نوشن - ان - بلا مانع است.
صورتک خیالی
شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۸
يا با لگد يا با مُشت
آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيهء پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقيقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند.
آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و آگاهی از اينکه بقيهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن.
آدمهای احساساتی بزرگترين دروغهای تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هيچ درکی از معنی هرگز و هميشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند.
آدمهای احساساتی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا همانقدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می رند، درست مثل روزهايی که می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند.
تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت.
آدمهای احساساتی نهايت زندگانی هستند.
دلتنگستان
آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيهء پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقيقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند.
آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و آگاهی از اينکه بقيهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن.
آدمهای احساساتی بزرگترين دروغهای تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هيچ درکی از معنی هرگز و هميشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند.
آدمهای احساساتی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا همانقدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می رند، درست مثل روزهايی که می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند.
تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت.
آدمهای احساساتی نهايت زندگانی هستند.
دلتنگستان
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸
... شاو میگوید: «آمریکایی سفید، فرد سیاه را در حد واکسی نگهمیدارد، و از این امر نتیجه میگیرد که سیاه فقط به درد واکس زدن میخورد.» این دور و تسلسل را در تمام موقعیتهای مشابه میتوان یافت: وقتی فردی با گروهی یا گروهی از افراد در وضع کهتری نگهداشتهشود؛ واقعیت این است که این فرد یا گروه کهتر است، اما دربارهی دامنهی کلمهی «بودن» باید به تفاهم رسید؛ سوءنیت مبتنی بر این است که به آن ارزشی ذاتی دادهشود، در حالی که واقعن دارای معنای دینامیک هگلی است: بودن، یعنی شده بودن، یعنی ساختهشده بودن به گونهای که شخص آشکار میشود. آری، زنها در مجموع، امروزه پایینتر از مردان هستند، یعنی موقعیت آنان کمترین امکانات را در اختیارشان قرار میدهد: مساله این است که باید دانست آیا این وضع باید ادامه یابد؟
جنس دوم، سیمون دوبووار- ترجمه قاسم صنعوی، انتشارات توس
چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷
یک روز دیدمش که در جاده راه می رفت، با سینه هایی برهنه و سبد میوه ای بر سر.
تمام شکوه اندام زنانه در طراوت نوجوانی، تمام زیبایی زندگی، امید، لبخند و حالتی که گویی هیچ اتفاقی ممکن نیست برایتان رخ دهد. لویزون شانزده ساله بود و هنگامی که سینه اش دو قلب به من می داد حس می کردم که بر همه چیز پیروز شده ام و در همه کار موفق بوده ام. سراغ پدرومادرش رفتم و مطابق آیین قبیله اش وصلتمان را جشن گرفتیم.
لویزون آمد تا با من زندگی کند. هرگز در تمام عمر تا این اندازه از نگاه کردن و گوش دادن لذت نبرده ام. یک کلمه فرانسه بلد نبود و من از انچه به من می گفت هیچ نمی فهمیدم جز آن که زندگی زیبا، سعادتمند و پاک بود. صدایی بود که برای همیشه شما را نسبت به هر موسیقی دیگری بی تفاوت می کرد. چشم از او بر نمی داشتم. ظرافت خطوط چهره و نازکی غیرقابل تصور مفصل ها، شادمانی چشمان، نرمی گیسوان- اما چه بگویم که به خاطره ام و این کمال آشنا خیانت نکرده باشم؟
... لویزون لکه غریبی بر بازو داشت که توجه پزشک را جلب کرد. همان شب به چادرم آمد. به من گفت که دخترک به جذام مبتلاست و باید از او جدا شوم. دلیلی برای حرفش نداشت. مدت ها انکار کردم. به سادگی و تنها انکار کردم. نمی توانستم چنین جنایتی را باور کنم. شبی وحشتناک را با لویزون سپری کردم؛ در حالی که در آغوشم خوابیده بود تماشایش می کردم، صورتش را حتا در خواب، شادمانی روشن می کرد. امروز هنوز نمی دانم آیا دوسش داشتم یا تنها نمی توانستم چشم از او بردارم... هرگز چیزی را با این همه عشق و علاقه و این همه دردمندی در آغوش نفشرده بودم. تنها وقتی به حدایی رضایت دادم که برایم با استناد به مقاله ای در روزنامه - نسبت به همه بدبین بودم - توضیح دادند که داروی جدیدی علیه باسیل هانسن در لئوپولدویل آزمایش شده و نتایج قطعی در مهار و شاید معالجه بیماری به دست آمده.
لویزون را در "بال پرنده" ی معروف که آجودان سوبابر خلبانی آن را بین برازاویل و بانگی به عهده داشت، سوار کردم. او مرا ترک می کرد و من با دست خالی و مشت های گره کرده و این احسلس که نه تنها فرانسه بلکه سراسر زمین به تصرف دشمن درآمده، در محوطه باقی ماندم... تمام بدنم به نظرم خالی می آمد: غیبت لویزون را در تمام دانه های پوستم حس می کردم. دستانم به نظرم چیزی بی هوده می آمدند.
دیگر هرگز لویزون را ندیدم. توسط دوستان دو یا سه بار خبرهایی از او دریافت کردم. به او خوب رسیدگی می کردند. امیدوار بودند. می پرسید من کی برمی گردم. او شاد بود. و بعد پرده افتاد. نامه های زیاد می نوشتم. درخواست هایی از طریق سلسله مراتب، چندین تلگرام بسیار مردانه نوشتم. هیچ. داد و فریاد می کردم. اعتراض می کردم: مهربان ترین صدای دنیا از میان یک مریض خانه ی غمناک آفریقا صدایم می کرد. به لیبی اعزام شدم. همچنین برای معاینه ای دعوت شدم تا مطمئن شوند جذام ندارم. نداشتم. اما وضع خوب نبود. هزگز تصور نمی کردم بتوان تا این حد مسحور یک صدا، یک گردن، شانه ها و دست هایی شد.
می خواهم بگویم او چشمانی داشت که آن قدر زندگی در آن ها لذت بخش بود که پس از آن دیگر ندانستم کجا بروم.
پیمان سپیده دم - رومن گاری - ترجمه آزیتا همپارتیان. فصل 39. با دخل و تصرف طبعن.
تمام شکوه اندام زنانه در طراوت نوجوانی، تمام زیبایی زندگی، امید، لبخند و حالتی که گویی هیچ اتفاقی ممکن نیست برایتان رخ دهد. لویزون شانزده ساله بود و هنگامی که سینه اش دو قلب به من می داد حس می کردم که بر همه چیز پیروز شده ام و در همه کار موفق بوده ام. سراغ پدرومادرش رفتم و مطابق آیین قبیله اش وصلتمان را جشن گرفتیم.
لویزون آمد تا با من زندگی کند. هرگز در تمام عمر تا این اندازه از نگاه کردن و گوش دادن لذت نبرده ام. یک کلمه فرانسه بلد نبود و من از انچه به من می گفت هیچ نمی فهمیدم جز آن که زندگی زیبا، سعادتمند و پاک بود. صدایی بود که برای همیشه شما را نسبت به هر موسیقی دیگری بی تفاوت می کرد. چشم از او بر نمی داشتم. ظرافت خطوط چهره و نازکی غیرقابل تصور مفصل ها، شادمانی چشمان، نرمی گیسوان- اما چه بگویم که به خاطره ام و این کمال آشنا خیانت نکرده باشم؟
... لویزون لکه غریبی بر بازو داشت که توجه پزشک را جلب کرد. همان شب به چادرم آمد. به من گفت که دخترک به جذام مبتلاست و باید از او جدا شوم. دلیلی برای حرفش نداشت. مدت ها انکار کردم. به سادگی و تنها انکار کردم. نمی توانستم چنین جنایتی را باور کنم. شبی وحشتناک را با لویزون سپری کردم؛ در حالی که در آغوشم خوابیده بود تماشایش می کردم، صورتش را حتا در خواب، شادمانی روشن می کرد. امروز هنوز نمی دانم آیا دوسش داشتم یا تنها نمی توانستم چشم از او بردارم... هرگز چیزی را با این همه عشق و علاقه و این همه دردمندی در آغوش نفشرده بودم. تنها وقتی به حدایی رضایت دادم که برایم با استناد به مقاله ای در روزنامه - نسبت به همه بدبین بودم - توضیح دادند که داروی جدیدی علیه باسیل هانسن در لئوپولدویل آزمایش شده و نتایج قطعی در مهار و شاید معالجه بیماری به دست آمده.
لویزون را در "بال پرنده" ی معروف که آجودان سوبابر خلبانی آن را بین برازاویل و بانگی به عهده داشت، سوار کردم. او مرا ترک می کرد و من با دست خالی و مشت های گره کرده و این احسلس که نه تنها فرانسه بلکه سراسر زمین به تصرف دشمن درآمده، در محوطه باقی ماندم... تمام بدنم به نظرم خالی می آمد: غیبت لویزون را در تمام دانه های پوستم حس می کردم. دستانم به نظرم چیزی بی هوده می آمدند.
دیگر هرگز لویزون را ندیدم. توسط دوستان دو یا سه بار خبرهایی از او دریافت کردم. به او خوب رسیدگی می کردند. امیدوار بودند. می پرسید من کی برمی گردم. او شاد بود. و بعد پرده افتاد. نامه های زیاد می نوشتم. درخواست هایی از طریق سلسله مراتب، چندین تلگرام بسیار مردانه نوشتم. هیچ. داد و فریاد می کردم. اعتراض می کردم: مهربان ترین صدای دنیا از میان یک مریض خانه ی غمناک آفریقا صدایم می کرد. به لیبی اعزام شدم. همچنین برای معاینه ای دعوت شدم تا مطمئن شوند جذام ندارم. نداشتم. اما وضع خوب نبود. هزگز تصور نمی کردم بتوان تا این حد مسحور یک صدا، یک گردن، شانه ها و دست هایی شد.
می خواهم بگویم او چشمانی داشت که آن قدر زندگی در آن ها لذت بخش بود که پس از آن دیگر ندانستم کجا بروم.
پیمان سپیده دم - رومن گاری - ترجمه آزیتا همپارتیان. فصل 39. با دخل و تصرف طبعن.
یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۷
شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷
جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷
ای کسانی که دنیا نیامدهاید، و چون شما هیچ صبح جمعهی پاییزی را ندیدهاید، از زیانکارانید.
امضا، خرسِ درون.
مجبورم خرس درون ات رو ماچ کنم، مجبورم می فهمی مجبورم!!
امضا، خرسِ درون.
مجبورم خرس درون ات رو ماچ کنم، مجبورم می فهمی مجبورم!!
پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷
خوابیده روی تخت ام؛ روی ملافه ی آبی پررنگ ستاره دار -که خریدم اش چون یاد «این زمینی ها» می انداخت ام- و پتوی سفید-آبی را پیچیده دورش. می گوید: خیلی افسرده ام. دلم دیگه هیچی نمی خواد. نه دلم می خواد برم سرکار، نه تفریح، نه مهمونی، هیچی.. کار خسته م می کنه، باید هفت صبح برم و نه شب می رسم خونه و فقط می رسم غذا درست کنم و بگیرم بخوابم باز. زندگیم شده همین. حتا هیچ کاری، تفریحی چیزی هم دلم نمی خواد که مثلن واسش وقت باز کنم و انجامش بدم.
نگاهش می کنم. خواهر بزرگ ترم، که از خواهر بودن فقط اسم اش را داریم و صدایی که همه با هم اشتباه بگیرندمان و غیر آن هیچ، هیچ اشتراک و تشابهی نه .. دختری کاملن تیپیکال، معقول و منطقی که سرش همیشه گرم درس و بعد ازدواج و کار و زندگی و شوهرداری بوده. که همیشه بلند بلند مرا و زندگی ام را به باد ایراد و انتقاد گرفته و من هم بی صدا هیچ وقت چندان ارزشی برای سیستم زندگی ش قائل نبوده ام. که در تمام این سال ها شاید دومین یا سومین باری باشد که واقعن نشسته جلویم و باهام حرف می زند.
اول یک مشت دری وری کلیشه ای برایش می بافم که فان اش را بگردد در زندگی پیدا کند، که ساعت کارش را کم کند، ورزشی چیزی دنبال کند، برای خودش و شوهرش -که بلاشک از گوگولی ترین موجودات عالم است- سرگرمی مشترک پیدا کند، که مشاور برود، شاید قرص ضدافسردگی بخورد... از همین حرف هایی که همه می زنند و به هیچ دردی نمی خورد. خودم خسته می شوم و ساکت. آهنگی می گذارم، صندلی را می چرخانم و سر می اندازم پایین به سوهان زدن ناخن هایم.
فکر می کنم، فکر می کنم که چی به اش بگویم و سوهان را می کشم روی گوشه های مستطیلی ناخن ها - که خودم می دانم هیچ وقت این مدل ناخن به دستم نیامده. فکر می کنم و فکر می کنم و ناخن ها که بیضی و فرم گرفته می شوند و دستم شبیه دست خودم می شود باز، دست دراز می کنم از قفسه پایین کتاب خانه کتابی را بر می دارم. ورق می زنم و لا به لای نامه های فروغ، سطرهایی که می خواستم را پیدا می کنم:
این جا خیلی تنها مانده ام... از زور تنهایی مثل سگ کار می کنم و فراموش می کنم که شماها هم رفته اید و هیچ وقت برنمی گردید، یک فیلم ساخته ام راجع به زندگی جذامی ها که موفقیت پیدا کرده...
زندگی همین است، یا باید خودت را با سعادت های زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیرمعقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهایی تو را می خورد و خرد می کند- من قیافه ام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آینده خفه ام می کند ولی بگذریم... بگذریم.. بگذریم...
انگشتم را می گذارم لای کتاب و صندلی را می چرخانم که کتاب را بدهم دستش و بگویم بخواند که می بینم خوابش برده. خوابش برده و روتختی سفید-آبی روی سینه اش بالا و پایین می رود آرام آرام.
کتاب را می گذارم سر جایش، از قفسه بالایی لاک سرخابی را بر می دارم، درش را باز می کنم و صندلی را می چرخانم.
*جاودانه زیستن، در اوج ماندن - دکتر بهروز جلالی، انتشارات مروارید
نگاهش می کنم. خواهر بزرگ ترم، که از خواهر بودن فقط اسم اش را داریم و صدایی که همه با هم اشتباه بگیرندمان و غیر آن هیچ، هیچ اشتراک و تشابهی نه .. دختری کاملن تیپیکال، معقول و منطقی که سرش همیشه گرم درس و بعد ازدواج و کار و زندگی و شوهرداری بوده. که همیشه بلند بلند مرا و زندگی ام را به باد ایراد و انتقاد گرفته و من هم بی صدا هیچ وقت چندان ارزشی برای سیستم زندگی ش قائل نبوده ام. که در تمام این سال ها شاید دومین یا سومین باری باشد که واقعن نشسته جلویم و باهام حرف می زند.
اول یک مشت دری وری کلیشه ای برایش می بافم که فان اش را بگردد در زندگی پیدا کند، که ساعت کارش را کم کند، ورزشی چیزی دنبال کند، برای خودش و شوهرش -که بلاشک از گوگولی ترین موجودات عالم است- سرگرمی مشترک پیدا کند، که مشاور برود، شاید قرص ضدافسردگی بخورد... از همین حرف هایی که همه می زنند و به هیچ دردی نمی خورد. خودم خسته می شوم و ساکت. آهنگی می گذارم، صندلی را می چرخانم و سر می اندازم پایین به سوهان زدن ناخن هایم.
فکر می کنم، فکر می کنم که چی به اش بگویم و سوهان را می کشم روی گوشه های مستطیلی ناخن ها - که خودم می دانم هیچ وقت این مدل ناخن به دستم نیامده. فکر می کنم و فکر می کنم و ناخن ها که بیضی و فرم گرفته می شوند و دستم شبیه دست خودم می شود باز، دست دراز می کنم از قفسه پایین کتاب خانه کتابی را بر می دارم. ورق می زنم و لا به لای نامه های فروغ، سطرهایی که می خواستم را پیدا می کنم:
این جا خیلی تنها مانده ام... از زور تنهایی مثل سگ کار می کنم و فراموش می کنم که شماها هم رفته اید و هیچ وقت برنمی گردید، یک فیلم ساخته ام راجع به زندگی جذامی ها که موفقیت پیدا کرده...
زندگی همین است، یا باید خودت را با سعادت های زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیرمعقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهایی تو را می خورد و خرد می کند- من قیافه ام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آینده خفه ام می کند ولی بگذریم... بگذریم.. بگذریم...
انگشتم را می گذارم لای کتاب و صندلی را می چرخانم که کتاب را بدهم دستش و بگویم بخواند که می بینم خوابش برده. خوابش برده و روتختی سفید-آبی روی سینه اش بالا و پایین می رود آرام آرام.
کتاب را می گذارم سر جایش، از قفسه بالایی لاک سرخابی را بر می دارم، درش را باز می کنم و صندلی را می چرخانم.
*جاودانه زیستن، در اوج ماندن - دکتر بهروز جلالی، انتشارات مروارید
شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷
از اون جا که ما توان و انرژی و تکنولوژی شو نداریم، شما لطف کنید، تشریف ببرید وبلاگ آقای یک پنجره، اون آهنگ بالاییه رو خفه کنید، ببار ای بارون ببار گوش بدید. اصن هم خودتون رو نگران پهنای باند و این چیزا نکنید :ی
با تشکر.
با تشکر.
سهشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۷
+ نمیدانم در جریان قرار گرفتهاید یا نه، اما مدتی پیش لایحهای به نام «حمایت از خانواده» که در حقیقت بهتر است آن را لایحهی «نابودکردن خانواده» بنامیم، از طرف دولت معزز جناب احمدینژاد به مجلس فرستاده شده است و به احتمال زیاد همین هفته درمورد آن تصمیمگیری خواهد شد.
از آنجایی که تصویب این لایحه باعث خواهد شد حقوق بهشدت محدود زنان ایرانی باز هم محدودتر و ستمی که بر آنها میرود بیشتر شود، بسیاری از فعالان فرهنگی و جنبش زنان مدتی است تلاش گستردهای را آغاز کردهاند تا با آگاهسازی مردم، مانع از قانونیشدن این لایحهی ضد خانواده شوند.
در همین راستا خورشید خانوم در وبلاگش از همه دعوت کرده است دربارهی این لایحه بنویسند و به هر طریقی که شده اعتراض خود را نسبت به این لایحهی بسیار تاسف برانگیز که نهتنها وهن زنان، بلکه توهین به هر انسان آزاداندیش است، نشان دهند.
بروشوری نیز در همین زمینه تهیه شده است که در آن اطلاعاتی دربارهی مواردی از لایحه که ضد خانواده است، همچنین نامهای اعتراضی برای فرستادن به نمایندگان مجلس وجود دارد که شما میتوانید آن را به آدرس تهران، ميدان بهارستان، کدپستی 009821-39931 پست کنید.
به عنوان مثال برخی از مواردی که با تصویب این لایحه اتفاق میافتد و در بروشور به آنها اشاره شده، عبارت است از:
- مرد در صورت داشتن تمکن مالی و تعهد به قاضی مبنی بر اجرای عدالت میتواند زن دوم و سوم و چهارم بگیرد و به اجازهی زن اول خود هم نیازی ندارد.
- مردان میتوانند چندین زن صیغهای بگیرند و الزامی هم به ثبت ازدواجشان ندارند.
- مجازات عدم ثبت ازدواج و طلاق سبکتر شده و مردی که ازدواج و طلاق خود را ثبت نکند، فقط باید جریمهی نقدی پرداخت کند.
- حضانت فرزندان حتی اگر به مادر برسد، ضمانت اجرایی نخواهد داشت. به عنوان مثال، اگر پدر ی حاضر نشود فرزندی را که حضانتش به عهدهی مادر است، به او بدهد، فقط به جریمهی نقدی محکوم میشود.
- زنان نه تنها حق طلاق ندارند، بلکه روند گرفتن حکم طلاق طولانیتر نیز شده است.
-زنانی که مهریه هایشان بالاتر ازحد متعارف باشد، باید هنگام عقد بابت مهریهی نگرفتهشان مالیات بدهند. حد متعارف مهریه را دولت تعیین میکند.
- زنان طبق این لایحه نهتنها از داشتن حق طلاق، بلکه از داشتن حق سرپرستی فرزندان، حق اشتغال، حق گرفتن گذرنامه و سفر به خارج کشور بدون اجازهی شوهر محروم هستند.
- این لایحه هیچ ممنوعیتی برای ازدواج دختران در سنین پایین قائل نشده است.
شما هم اگر میخواهید مانع از تصویب این لایحه شوید، با تهیهی کپی از این بروشور و توزیع آن بین دوستان و همسایگان و فامیل؛ آنها را در جریان این مسئله بگذارید و از آنان نیز بخواهید با توزیع این بروشور و اطلاعرسانی در این زمینه، به جلب مخالفت زنان و مردان با لایحه کمک کنند.
از آنجایی که تصویب این لایحه باعث خواهد شد حقوق بهشدت محدود زنان ایرانی باز هم محدودتر و ستمی که بر آنها میرود بیشتر شود، بسیاری از فعالان فرهنگی و جنبش زنان مدتی است تلاش گستردهای را آغاز کردهاند تا با آگاهسازی مردم، مانع از قانونیشدن این لایحهی ضد خانواده شوند.
در همین راستا خورشید خانوم در وبلاگش از همه دعوت کرده است دربارهی این لایحه بنویسند و به هر طریقی که شده اعتراض خود را نسبت به این لایحهی بسیار تاسف برانگیز که نهتنها وهن زنان، بلکه توهین به هر انسان آزاداندیش است، نشان دهند.
بروشوری نیز در همین زمینه تهیه شده است که در آن اطلاعاتی دربارهی مواردی از لایحه که ضد خانواده است، همچنین نامهای اعتراضی برای فرستادن به نمایندگان مجلس وجود دارد که شما میتوانید آن را به آدرس تهران، ميدان بهارستان، کدپستی 009821-39931 پست کنید.
به عنوان مثال برخی از مواردی که با تصویب این لایحه اتفاق میافتد و در بروشور به آنها اشاره شده، عبارت است از:
- مرد در صورت داشتن تمکن مالی و تعهد به قاضی مبنی بر اجرای عدالت میتواند زن دوم و سوم و چهارم بگیرد و به اجازهی زن اول خود هم نیازی ندارد.
- مردان میتوانند چندین زن صیغهای بگیرند و الزامی هم به ثبت ازدواجشان ندارند.
- مجازات عدم ثبت ازدواج و طلاق سبکتر شده و مردی که ازدواج و طلاق خود را ثبت نکند، فقط باید جریمهی نقدی پرداخت کند.
- حضانت فرزندان حتی اگر به مادر برسد، ضمانت اجرایی نخواهد داشت. به عنوان مثال، اگر پدر ی حاضر نشود فرزندی را که حضانتش به عهدهی مادر است، به او بدهد، فقط به جریمهی نقدی محکوم میشود.
- زنان نه تنها حق طلاق ندارند، بلکه روند گرفتن حکم طلاق طولانیتر نیز شده است.
-زنانی که مهریه هایشان بالاتر ازحد متعارف باشد، باید هنگام عقد بابت مهریهی نگرفتهشان مالیات بدهند. حد متعارف مهریه را دولت تعیین میکند.
- زنان طبق این لایحه نهتنها از داشتن حق طلاق، بلکه از داشتن حق سرپرستی فرزندان، حق اشتغال، حق گرفتن گذرنامه و سفر به خارج کشور بدون اجازهی شوهر محروم هستند.
- این لایحه هیچ ممنوعیتی برای ازدواج دختران در سنین پایین قائل نشده است.
شما هم اگر میخواهید مانع از تصویب این لایحه شوید، با تهیهی کپی از این بروشور و توزیع آن بین دوستان و همسایگان و فامیل؛ آنها را در جریان این مسئله بگذارید و از آنان نیز بخواهید با توزیع این بروشور و اطلاعرسانی در این زمینه، به جلب مخالفت زنان و مردان با لایحه کمک کنند.
دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷
I am speechless!
امشب چهار سال است که من احسان اصلن با هم نخوابیده ایم. ( میترا ، زن داستان من مشکل نزاکت دارد و بجایهمدیگر را نکرده ایم می گوید نخوابیده ایم. من یک نویسنده معذور و مامور هستم. آ.الف) ده سال پیش که شکوفه ماهان را زایید من احسان با هم خوابیدیم. امشب از تولد ده سالگی ماهان بر می گردیم. همین من را یاد سالگرد برقراری عشق افلاطونی ما انداخت. بعد از آن شب هر وقت احسان دستی به بدنم زد گفتم. امشب نه. یا سر درد دارم. خیلی شبها هم صبر کردم تا خوابش ببرد. بعد به رختخواب رفتم. احسان به روایت زنان " مرد فهمیده ای " است. او دیگر از من در خواست نکرد. نمی دانم جکار می کند. او هم نمی داند من چکار می کنم. من می دانم که مردان نیاز دارند. و او فکر می کند که زنان استغنا دارند. شاید دوستی دارد. ولی مطمئن است که من دوستی ندارم. من خواب می بینم. خواب مردان بی صورت. ولی خوشبو. مردان به خوابم می آیند. گاهی با عشق . گاهی متجاور. ولی نتیجه یک چیز است. ( من هم مانند شما تعجب کردم. ولی فکر کنم میترا س. یک استثنا است. او حتمن زاده تخیل بیمار من است. آ. الف )
احسان مرد خیلی خوبیست. شوهر ایده آل . نمی دانم. چرا نمیتوانم. و او یکبار پرسید چرا. گفتم " دردم می آید " ولی نگفتم که مرد توی فیلم چیزی را در من می لرزاند. جایی را گرم می کند. و ضربان .و درد. چه دردی! ار خودم خجالت می کشم. از احسان شرمگین می شوم. من یک زن خیانتکار هستم. من یک زن شوهردار هرزه هستم که در خوابهایم با همه مردهای بیداریم همخوابه می شوم.
+
احسان مرد خیلی خوبیست. شوهر ایده آل . نمی دانم. چرا نمیتوانم. و او یکبار پرسید چرا. گفتم " دردم می آید " ولی نگفتم که مرد توی فیلم چیزی را در من می لرزاند. جایی را گرم می کند. و ضربان .و درد. چه دردی! ار خودم خجالت می کشم. از احسان شرمگین می شوم. من یک زن خیانتکار هستم. من یک زن شوهردار هرزه هستم که در خوابهایم با همه مردهای بیداریم همخوابه می شوم.
+
شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷
Elle Est..
اله ی منو اگر این دوروبرها دیدین
به اش بگین که هنوز یادمشه
و میس اش می کنم حتا.
بهش بگین که اله یه دونه بود و دیگه هیچ کس مثل اله نشد و چه قــــــدر دلم کلمه هاش رو می خواد این روزا
بهش بگین کلی کلی تا ماچس اصن.
بهش بگین.
خب؟
به اش بگین که هنوز یادمشه
و میس اش می کنم حتا.
بهش بگین که اله یه دونه بود و دیگه هیچ کس مثل اله نشد و چه قــــــدر دلم کلمه هاش رو می خواد این روزا
بهش بگین کلی کلی تا ماچس اصن.
بهش بگین.
خب؟
اشتراک در:
پستها (Atom)