فریانه رفت. رسمن و علنن در این شهر بی کس شدم.
شش و نیم صبح که از فرودگاه رسیدم خانه هی نگاه به اطراف کردم. همه چیز مثل هفت هشت ساعت پیش بود. گفتم سگ هر کاری که صلاح می داند بکند توی زندگی ای که تو ازش چندهزار کیلومتر دور بشوی و از هیچ جای قیافه ش نشود فهمید. یک بعدازظهر که رفتم توی خیابان ولی همه چیز فرق کرده بود. چه جور بنویسم که سانتی مانتال آبکی و از این پست عاشقانه سندتوآلی هام که مسخره می کردی نشود؟ فرق کرده بود دیگر. بی رنگ شده بود. اسلوموشن، یواش، بی معنی.
گریه نکردم شب آخر. توی فرودگاه هم. چند دقیقه ای حوالی چهار و پنج ژست مادرمرده ها را به خودم گرفتم و مامان و بابات آمدند نازم کردند، ولی گریه نکردم. بعد یک بچه ی تپل خوش اخلاق معاشرتی ای آمد تاتی تاتی کنان طرفمان با نیش باز. شلپ رفت بغل بابات. گازش هم سعی کرد بگیرد تازه. چند دقیقه ای برایمان کارای فانی کرد و سرحال مان کرد و بعدش هم با جدیت پنجاه ثانیه دست تکان داد و رفت.
می گفتم. گریه نکردم تمام پریشب و دیروز را هم. غمگین بودم به غایت. عصبی و بدبخت و الخ. می خواستم پاچه ی همه را بگیرم تکه تکه کنم. بعد نمی دانستم چم است. نمی خواستم بدانم یعنی. اگر می دانستم و می گفتم، واقعی می شد. انگار تا وقتی کسی نپرسد "چرا ناراحتی" و تا من نگویم "فریانه رفت" تو نمی رفتی. حداقل توی چشم من فرو نمی رفت که رفته ای. می شد فکر کنم شمالی، کار داری، خانه ای و خانه ت دور است و گوشه ی اتاق تاریک روی لپ تاپ چمباتمه زدی، اما هستی هنوز. "خب حالا شما هم که زیاد همدیگه رو نمی دیدید!" طوری.
توی آژانس که بودم به طرف خانه، یک چیزی ته گلویم قلمبه شد. فکر کنم آهنگی چیزی توی گوشم بود که ربطی هم به تو نداشت اما خورد به یک جایی از من که یک هو وا دادم. دیگر جان نداشتم خودم را جمع کنم و قورت بدهم و بگویم چیزی نیست و پی ام اس است و طوری نشده و کسی نرفته و حالا شما هم که زیاد .. وا دادم و از گوشه ی چشم هام اشک روان شد. توی پارکینگ چند تا نفس عمیق کشیدم و دو تا تلنگر که خودت را جمع کن. هفته ای یک بار می بینندت قرار نیست با اشک و آه ببینند بی چاره ها. رفتم بالا و سلام و علیک و لباس و کفش و کیف و رفتم توی اتاق خواهر کوچیکه شروع کردم غر مهمانی فرداشب را زدن که چقدر بی موقع است و چه آدم های مزخرفی و من کار دارم و نمی توانم و حالم خوب نیست و یک جایی وسطش نفهمیدم کجا که یک هو ولو شدم روی تخت و صورتم را گرفتم توی دست هام و زدم زیر گریه. خواهرکوچیکه گفت چی شده؟ گفتم فریانه رفت.
این جور شد که تو رفتی. واقعن رفتی..