‏نمایش پست‌ها با برچسب احوالات شخصیه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب احوالات شخصیه. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۱

توی آرشیوهای قدیمی اتفاقی به فیلم های یک مهمانی سال ۱۳۴۲ برخوردم. بعد اتفاقی تر به یک جایی از مهمانی که داشتیم می بوسیدیم هم را. توی تصویر تار نیمه تاریک دوربین موبایل هم حتا هنوز می شد دید که فقط با لب هایم دارم نمی بوسمش. که تمام تنم نرم نرم موج می خورد به طرفش. با تمامم می بوسیدمش.
این قدر دوستش داشتم. غم انگیز بود. گاهی وقت ها غم انگیز می شود هنوز. هم این که آن قدر دوستش داشتم و تمام شد٬ هم این که الان وقت های زیاد است که کسی را آن جور نخواسته ام ببوسم. 

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

این پست از واژن پریشی و بی خوابی مفرط سرچشمه گرفته و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد

عرض کنم خدمتتون که در ویکند خود یازده شب از مهمونی اومدم خوابیدم. در جریان مهمونی با یه آقای شخصیتن جالبی که جای پدرم بود فلرت کردم به طور کاملن غیرعمدی و اتفاقی. یعنی جدیدنا متوجه شدم که من اتوماتیک و ناخودآگاه و بدون اینکه حتا منظور و قصدم باشه با ملت فلرت می کنم. بهش که دقت می کنم شبیه اون ترکه عمل می کنم که اورست رو رفت بالا ازش پرسیدن انگیزه ت چی بود گفت والا انگیزه خاصی نداشتیم بار خورد رفتیم. خلاصه مثکه ما بدون انگیزه خاص بار بخوره می ریم. لطف کنید جهت جلوگیری از بارگیری بی مورد اگه جایی دیدین دارم لاسی چیزی باهاتون می زنم یا نخی می دم که سابقه نداشته (یا حتا سابقه داشته ولی به نظرتون غیرمنتظره و عجیب میاد) بی زحمت حتمن ازم بپرسین منظورم همونه یا چی. مچکرم.
خلاصه می گفتم٬ چهار صبح بیدار شدم و به خود گفتم تشنه مه. رفتم آب خوردم بعد اومدم به خود گفتم تشنه م بودا! بعد هی خودمو پیش پیش کردم که دوباره بخوابم. نشد آقا نشد. هی این اپلیکیشن کوییک اسلیپ آی پد رو باز کردم صدای جنگل و دریا و بارون و قطار برا خودم گذاشتم بخوابم. نشد. هی عمدنی افکارمو مغشوش و در میکسر انداخته کردم (دیدی اینجوری می شه بعد همه چی همینجور که می چرخه تار می شه بعد مسیر چرخیدنش بی ربط و از دست تو خارج می شه بعد خوابت می بره) نشد. بدتر افکار مغشوش شروع کرد همینجوری ادامه پیدا کردن بدون خواب. از این حالا که می خوای همین الان پنج صبحی مسیر زندگی پنج سال آیندتو با جزئیات معلوم کنی. خلاصه مجبور شدم می فهمید مجبور. که یه ایمیل طولانی نوشتم بعد شروع کردم سرچ کردن این که آیا می شه با کشتی از انزلی رفت باکو یا نه. بعد دیدم اهه هشت صبح شده. زنگ زدم بندر انزلی پرسیدم آقا می شه با کشتی رف باکو؟ گفت خانوم والا اینجا یه میرزا کوچک خان هست که نه به شل شفا می ده نه به کور (نقل به عین) گفتم خب حالا اگه مثلن من خیلی اصرار داشته باشم که حتمن با کشتی برم٬ این کشتی باری ها قبول می کنن مسافر ببرن؟ قرار شد بپرسه بعد زنگ بزنم بهم بگه. بعد گشنه م شد رفتم یه هلو آوردم بخورم. جهت دقت عرض می کنم که شلیل بود. بعد الان آخرین خاطره ای که از شلیله دارم اینه که هسته ش مونده بود ولی هرچی دوروبرم نگاه می کنم نمی فهمم کجا گذاشتمش. هی به سان حضرت آدم و قابیل از خودم پرسیدم الیزه! با هسته شلیل چه کردی؟ جوابی برای خود نداشتم لکن همذات پنداریی با پرنده ی موسوم به اسکل به من دست داد. الان رفتم یه سیب بیارم بخورم هی دارم دقت می کنم ببینم ته مونده این یکیو به طور ناخودآگاه کجا می ذارم٬ یحتمل هسته شلیله هم همونجا باشه. ولی می دونید چیزی که هست کانسپت ناخودآگاه بدبختیش اینه که نمی شه بهش دقت کنی خودآگاه می شه. یعنی الان من هرچی هم دقت کنم باز می دونم که آگاهانه تخم سیب مربوطه را در بشقاب بالا سرم خواهم گذاشت و هرگز نخاهم فهمید به سر تخم شلیل چی آمد.
بعد یادم اومد که یه چیزی می خواستم تو فیس بوک بنویسم. بعد فیس بوک رو باز کردم ولی یادم رفته بود چی می خواستم بنویسم. بعد به حرف رادمن که گفت عزیزم ای دی اچ دی نه تنها دایگنوس می شه بلکه تو اصلن به دایگنوس شدن احتیاجی نداری تو خود خودش هستی ایمان آوردم. بعد تصمیم گرفتم این چیزهای مغشوش را بنویسم زیرا که به منزله ی شلدون در کله ی ما هم به ما خوش می گذرد٬ بعضی وقتها تصمیم می گیریم جهانیان رو سهیم کنیم٬ اگر به اونا خوش نگذشت بدبختی اوناس که درک نمی کنن و دیر لاس. خلاصه. این ندا که اون قدیما می نوشت که اسم وبلاگش افکار پراکنده یک زن منسجم بود٬ چقد اسم وبلاگش خوب بودا. اگر غیراخلاقی و تکراری نبود الان اسم وبلاگمو می ذاشتم اون. لکن نمی ذاشتم چرا که ما یه بار سر دستشویی تصمیم گرفتیم اسم وبلاگمونو بذاریم الیزه٬ شوخی شوخی اسممون کلن عوض شد شد الی. نه که ناراضی باشم لکن الان باز بذارم یه چی دیگه٬ آدم چه می دونه مردم چه کارا و برخوردا با اسم خودت و وبلاگت ممکنه بکنن. بعد اینکه الان مایلم برم یه کم دیگه خودمو پیش پیش کنم اگه نشد یه فیلم براندو یا پاچینو دار ببینم. امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه که در صبح واژن پریشی من سهیم شدید. اگر نگذشت بدبختی شماست. مچکرم. خدافس. 

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

She doesn't play for the money she wins, n she doesn't play for recpect

خودمو کشیدم عقب. پشتمو به دیوار سرد بنفش تکیه دادم، زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سیگارمو روشن کردم. لابد یه چیزی داشت تعریف می کرد. لابد سر تکون می دادم و لبخند می زدم. مث یه موقع هایی که آدما یه چیزایی تعریف می کنن و فک می کنم الان صورتم ترک می خوره بس که الکی دارم لبخند می زنم بهشون. ولی داشتم به کشیدگی ساق پام نگاه می کردم. به خلخال فیروزه ای روی مچم. به لاک های بنفش ناخن هام. حجم خودخواهی و خودمحوری و خودشیفتگیم یه وقت هایی متعجبم می کنه. حس می کنم وظیفه اخلاقی دارم به هر بنی بشری که اطرافمه توضیح بدم که هانی مستقل از چیزی که می بینی و به نظر میاد دیپ داون آیم سو این لاو ویت مای سلف دت آی دنت کر ابات یو اند آی پراببلی نور ویل. این موجود گیگیلی مهربونی که می بینی هم لابد صرفن بازتاب علاقه ی قلبی سرکوب شده ی من به بازیگری ئه. اون موقع هم در اوج تظاهر به این که دختر سوییت کرینگ ای هستم که با علاقه به حرفای آدم گوش می ده، داشتم فکر می کردم که خوب نیستم. که باید منطقن خوب باشم و خوب نیستم. این ماسک خوشحاله که رو صورتمه که هیچی، این که بخشی از بازی ئه، تیکه ی رضایت بخششه اصن، ولی حالم از یه چیز دیگه ای بد بود انگار که نمی فهمیدم چیه. وسط لبخند زدنم که صورتمو کلافه ازش برگردوندم و خیره شدم به صورتی-بنفش روتختی، فهمیدم که هنوز خیلی ضعیفم برای پایین گذاشتن زنجیرها و گاردهام. که بدحالی م از ترسمه و ترسم از اینه که زنجیرهامو بکشم پایین و اذیتم کنه این یکی هم.
دوباره ماسک ژاپنی م رو گذاشتم رو صورتم و لبخند زنان برگشتم طرفش. توی کسری از ثانیه صدای ترک خوردن گوشه ی لب هام رو تونستم بشنوم.

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

می خواستم دیروز بنویسم از راه پله های ساکت و خلوت این ساختمان که حتمن یادشان می ماند روزی را که توی چهار طبقه اش فقط صدای قدم ها و هق هق های من بود و رد دویدن انگشت های تنهام روی دیوار. بنویسم که یادم بماند بعدن اگر کسی پرسید این روزها چطور گذشت توی چشمش نگاه کنم و بگویم سخت، خیلی سخت.
ننوشتم. به جایش شیر و تخم مرغ و نان و مایع ظرفشویی و لباسشویی خریدم و رفتم خانه. حتا آنلاین هم نشدم چتی را که با گریه نصفه گذاشته بودم و زده بودم بیرون تمام کنم. افتادم به تمیز کردن و شستن و سابیدن و پختن. مرتب کردن و شستن لباس های دو هفته هر گوشه ی خانه ولو شده. سابیدن لکه هایی که از اول اسباب کشی م روی زمین بودند و هی می گفتم یک روز تمیزشان می کنم. همه جا که مرتب و تمیز شد و دوش گرفتم و بوی سوپ پیچید توی خانه، نشستم پشت لپ تاپ. به فریانه ایمیل زدم. فرندز گذاشتم و سوپ خوردم و خندیدم و خوابیدم.
دیروز ننوشتم که امروز بنویسم که یادم بماند بعدن اگر کسی پرسید بگویم عوضش یاد گرفتم چطوری روزهای سخت را بگذرانم.

* یک عروسک جدید داریم. کوچک و نرم و صورتی. گاهی توی خواب می خندد که دل آدم برای یک هفته شاد بشود. بلاگر خر است و نمی گذارد عکسش را بگذارم این جا. بیشتر شادم می کرد اگر که هی فکر نمی کردم زیاد نمی توانم ببینمش و بزرگ که بشود از من فقط عکس هایم را یادش خواهد بود.

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

ای ساربان اعتقاد تو دیگر مهم نیست من باید داشته باشم که دارم

فریانه رفت. رسمن و علنن در این شهر بی کس شدم.
شش و نیم صبح که از فرودگاه رسیدم خانه هی نگاه به اطراف کردم. همه چیز مثل هفت هشت ساعت پیش بود. گفتم سگ هر کاری که صلاح می داند بکند توی زندگی ای که تو ازش چندهزار کیلومتر دور بشوی و از هیچ جای قیافه ش نشود فهمید. یک بعدازظهر که رفتم توی خیابان ولی همه چیز فرق کرده بود. چه جور بنویسم که سانتی مانتال آبکی و از این پست عاشقانه سندتوآلی هام که مسخره می کردی نشود؟ فرق کرده بود دیگر. بی رنگ شده بود. اسلوموشن، یواش، بی معنی.
گریه نکردم شب آخر. توی فرودگاه هم. چند دقیقه ای حوالی چهار و پنج ژست مادرمرده ها را به خودم گرفتم و مامان و بابات آمدند نازم کردند، ولی گریه نکردم. بعد یک بچه ی تپل خوش اخلاق معاشرتی ای آمد تاتی تاتی کنان طرفمان با نیش باز. شلپ رفت بغل بابات. گازش هم سعی کرد بگیرد تازه. چند دقیقه ای برایمان کارای فانی کرد و سرحال مان کرد و بعدش هم با جدیت پنجاه ثانیه دست تکان داد و رفت.
می گفتم. گریه نکردم تمام پریشب و دیروز را هم. غمگین بودم به غایت. عصبی و بدبخت و الخ. می خواستم پاچه ی همه را بگیرم تکه تکه کنم. بعد نمی دانستم چم است. نمی خواستم بدانم یعنی. اگر می دانستم و می گفتم، واقعی می شد. انگار تا وقتی کسی نپرسد "چرا ناراحتی" و تا من نگویم "فریانه رفت" تو نمی رفتی. حداقل توی چشم من فرو نمی رفت که رفته ای. می شد فکر کنم شمالی، کار داری، خانه ای و خانه ت دور است و گوشه ی اتاق تاریک روی لپ تاپ چمباتمه زدی، اما هستی هنوز. "خب حالا شما هم که زیاد همدیگه رو نمی دیدید!" طوری.
توی آژانس که بودم به طرف خانه، یک چیزی ته گلویم قلمبه شد. فکر کنم آهنگی چیزی توی گوشم بود که ربطی هم به تو نداشت اما خورد به یک جایی از من که یک هو وا دادم. دیگر جان نداشتم خودم را جمع کنم و قورت بدهم و بگویم چیزی نیست و پی ام اس است و طوری نشده و کسی نرفته و حالا شما هم که زیاد .. وا دادم و از گوشه ی چشم هام اشک روان شد. توی پارکینگ چند تا نفس عمیق کشیدم و دو تا تلنگر که خودت را جمع کن. هفته ای یک بار می بینندت قرار نیست با اشک و آه ببینند بی چاره ها. رفتم بالا و سلام و علیک و لباس و کفش و کیف و رفتم توی اتاق خواهر کوچیکه شروع کردم غر مهمانی فرداشب را زدن که چقدر بی موقع است و چه آدم های مزخرفی و من کار دارم و نمی توانم و حالم خوب نیست و یک جایی وسطش نفهمیدم کجا که یک هو ولو شدم روی تخت و صورتم را گرفتم توی دست هام و زدم زیر گریه. خواهرکوچیکه گفت چی شده؟ گفتم فریانه رفت.
این جور شد که تو رفتی. واقعن رفتی..

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ای ساربان .. به روح اعتقاد داری؟

به این نتیجه رسیده ام که اطرافیانم و به طور کل آدم ها موجودات بسیار باجنبه و مسلط به نفس و بدید بدیدی هستند که بر خلاف اینجانب از همه چیز کارناوال راه نمی اندازند. نه اگر بدی باشد ضجه و شیون شان همه جا را بر می دارد و نه می آیند در نشیمنگاه و وبلاگ شان عروسی بگیرند بابت پدیده های خوش. همین سیاست عدم شفافیت سبب می شود که آدم نه خبردار بشود زندگی نه صبح تا پنج عصری چه نکبت فراگیری ست - که هشیار باشد خودش را توش نیندازد-، نه می فهمد دکستر چه رستگاری دو عالمی ست که باید نشست 24/7 بلعیدش، نه باد به گوشش می رساند که اجرای کالیگولا چه جور تعریف " زیبایی" ست روی صحنه و مسخ می کند آدم را، و نه اصلن از این همه دوست-رفته ی دوروبر، یکی می آید بهش بگوید که چه دردی می گیرد همه ی سلول های آدم، چه اشک هر لحظه ای پشت چشم های آدم قل قل می زند وقتی داری روزها را می شماری که دوست پشت گیت محو بشود، خبر مرگش برود ممالک خارجه برای تحصیل و ترقی، درد دل تنگیش بماند برای ما ..

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

And did you go to your bed with a sweet lullaby.. Did you?!

اول اولش فکر کنم از "پریتی وومن" شروع شد. نیمه شب بود و تنها بود و بیابان بود و ما حالمان یک دگرگون قیلی ویلی داری بود. طبیعی است که آدم - و به ویژه آدم مونث- در این موارد برود پریتی وومن نگاه کند که احساساتش ناز و نوازشی بشود و امیدهایی بهش تزریق بشود و خوش و خرم و فری تیل و هپی اندینگ دیده برود دنبال کارش. استاپ. همین جا مچ من را بگیرید که دروغ گفتم. معلوم است که در دنیا چیزی از صرفن پریتی وومن شروع نمی شود و کرم همیشه از خود درخت است. اگر قبلش شروع نشده بود که خب اصلن نمی رفتم پریتی وومن ببینم. هیچ دقت نمی کنید. بدتر از خودم یک مشت آدم ساده هستید که راحت می شود توی پاچه تان کرد. حالا این که پست وبلاگ است، در کل برای زندگی تان می گویم.

آخیش. قهوه جان تو چه خوبی که صبح ها چشم آدم را به مثابه ی چوب کبریت هایی که آن آقاهه در فیلم اسمش یادم نمی آد وسط پلک هاش می گذاشت باز می کنی. می گفتم. آن جاش که ادوارد رفته سالن پایین پیانو بزند؟ آن جا که ویوین با حوله و لباس خواب و یه کله ی آشفته ی قرمز - اههههم- می رود دنبالش. که "لون لی شده آل بای هر سلف". که ادوارد یهو بلندش می کند می گذاردش روی پیانو و بی حرف کمربند حوله ش را باز می کند. همان جاش. چشم هام همین جوری عین قرقی روی دست های ادوارد بود وقتی حوله ی دختر را می زد کنار. تن ش را می کشید طرف خودش. دست می کشید روی تن ش یک جوری که انگار دارد یک مجسمه ی قیمتی را تحسین و نوازش می کند. دقیقن همین جاش بود که به خودم گفتم اُ اُ! به قول آن راننده کامیون هم وطن دیـــگه گوزیدی! حالا برو سفت بشین تا امید و خوشی و خرمی که نیامد اقلن فاک عظما گریبان ت را نگیرد. خدایا ما را در چه جهنمیست که انداخته ای پریتی وومن هم دیگر خراب شده کار نمی کند. باید که فکری دیگر بکنیم.

بعدترترش بود که خواستم بروم بخوابم. می دانید من از حقوق مدنی و تجارت متنفرم و این تنفر زندگی مرا شکل داد بدین ترتیب که آنجا رفتم که اینها آنجا نباشند. یعنی وقتی می خواستم تصمیم بگیرم ارشد چی کنکور بدهم صرفن دقت کردم در منابع ش این ها موجود نباشند. خب دیگر به این هم می گویند انگیزه برعکس لابد. حالا یک نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه زمان جهنمی ای هم در زندگی من هست، درست از فاصله ای که سر می گذارم روی بالش تا وقتی که شوت می شوم به عالم لامکان، که جهنم بودگیش مجددن لایف استایل من را دگرگون کرده به طوری که حاضرم بخورم، بکشم، بمیرم، انواع کارهای مذموم خدا و خلق خدا را انجام بدهم فقط برای این که آن مدت زمان را تجربه نکنم. که سرم را که می گذارم زمین تمام خاطرات و اتفاقات زجردهنده ی ممکن زندگانی م شروع نکنند از جلوی چشمم رژه رفتن و خود را پرزانته کردن. من دوست دارم امیدوار باشم شما نمی دانید یعنی چه که هی سرت را از این شکست عشقی بچرخانی آن طرف بالش و آن یکی دعوای خانوادگی روی دیوار بغل این ور تخت برات عین آینه پخش شود، فول اچ دی. خلاصه. حالا با اقدامات دارودرمانانه و خود را به قرص خواب بندانه ای که ما انجام می دهیم این زمان می شود پنج دقیقه، ولی لامصب همچنان حضور در صحنه دارد.

من هم که طبعن حال عادی نداشتم دیشب. حالا از این که من این اواخر کلن به ندرت خود را در حال عادی نگه می دارم گذشته، اساسن وقتی می آیم می گویم "یادم هست.." یا "می دانید.." یعنی که حال عادی نداشتم. وگرنه فک کن من در مورد وقایع زندگانی خودم از شمایان کمک دانستنی خواسته یا چیزی یادم برود، چرا که به قول شلدن اعظم دیس مایند داز نات فورگت. بعد همان پنج دقیقه بود همش. ولی از ترسش هی داشتم برنامه ریزی می کردم که چه بکنم که بی تلفات امشب هم بگذرد. رفتم توی تخت و پتو را کشیدم سرم و از آنجا که هیچ وقت آدم عاقلی نبوده ام دلم خائنانه صاف انداختم توی جبهه ی دشمن و یهو خواست که به یک لحظه ی عاشقانه فکر کنم. یک لحظه ای که درد و خونریزی نداشته باشد. یک لحظه ای که هنوز ببرد و گسی شراب وار داشته باشد روی زبان آدم، پشت بندش هم مزه ی شراب ترشیده نگیرد. لحظه ای که حس مجسمه ی قیمتی توی پریتی وومن داده باشد به ات و یک چیزی را هری توی دل ت بریزاند، از همین ها که خارجی ها بهش می گویند زا زا زو و باترفلایز این د فیلان و در واقع همان انقباض تودلی وطنی خودمان است وقتی که همان اول رابطه به بوسه های اول تر رابطه فکر می کنی. خدایا مجددن این چه جهنمیست که همه چیزهایش تقلبی و دو روز دوام دار شده اند بعد می رویم در مورد کشورهای صنعتی و موفق جهان لجن پراکنی کرده و می گوییم جنس چینی خوب نیست.

نه که خیلی برایم مهم باشد سرتان را درد بیاورم ولی حقیقت ش عجله دارم. اینست که درز گرفته و جام زهر را نوشیده و اعلام می کنم که نبود. ظاهرن چنین لحظه ای در زندگانی طول و دراز بنده نبود. شاید هم بود ولی وقتی این قدر زنده و روشن نبود که من پنج دقیقه با تمام قوا سرچ کردم و چیزی یادم نیامد، بودن ش را برود بگذارد لب کوزه عمه جان ش. پنج دقیقه ی مذکور به همین عملیات بیوگرافی عشقی خود سرچ کنی گذشت و خب هدف از اساس همین بود، ولی خب، آخه لامصب آدم پنج دقیقه بگردد و یک لحظه یادش نیاید که توش احساس دوست داشته شدن مطلق و شدید و فری تیل طوری کرده باشد و هیچ آت آشغالی هم بهش اتچ نشده باشد بعدن در گذر روزگار؟ وات د فاک بابا.

این جا جایی ست که شما به عنوان خواننده ی تیزی که اول پست بهش تذکر هم داده شده مچ من را دوباره می گیرید که درووووووووخ نگید وبلاگ نویس محترم. شما مدت های مدید است که همین قبا را به دوش خود آویخته اید لکن هیچ وقت نیامده اید کله ی صبح در وبلاگ تان ننه من غریبم راه بیندازید. بعدش هم جایی ست که من متنبه می شوم و می گویم بله دروووخ گفتم. آن سی ثانیه ی آخری یاد یک مجموعه ای از لحظات افتادم که اولش یک دینگ خفیفی خورد که "نزدیک ترین نتایج موجود به جست و جوی مورد نظر شما". هه. فکر کنم یک بیست ثانیه ای با پروانه های حاصل شده خوش بودم تا این که ده ثانیه ی آخر به سان پتکی یهو توی سرم خورد که شما برو سرت را بذار بمیر. قبل از این که من برای شما کنفرانس و لکچر و سمینار و "لاو لایف الیزه، چالش ها و راهکارها" راه بیندازم برو سرت را بذار بمیر که این همه فک کردی بعد لحظه ی زا زا زویی که یادت می آید این است.. "این" است آخر؟! چه به سر من آوردید که سطح توقعاتم کشید این جور به زیر سطح زمین؟ نه واقعن فکر نکردید آن دنیا آدم باید جواب پس بدهد سر پل صراط ..

همم. ده ثانیه بود همش. تمام تلخی و دل مچاله ای و دل برای خود سوزی که قبل از هوش رفتن وقت کرد به من فرو برود ده ثانیه بود. اما خودتان بروید ببینید چه ده ثانیه ای بود که من بعد دو ماه ننوشتن هم اکنون باید هشت سر کلاس باشم و هفت و پنجاه و یک دقیقه نشسته م این جا دارم روضه ش را می خوانم. مثل این خواب های بدی که می بینی و از سر صبح حالت بد است و انگار یک تخم مرغ درسته در حلقت گیر کرده که تا وقتی برای یکی تعریف نکنی نمی توانی قورت ش بدهی. حالا من فرصت ندارم منبر دیگری برای شما بروم که همین که من تخم مرغ های حلقم را می آیم این جا می نویسم خودش چه داستان غم انگیزیست. انشالله باشد برنامه ی شب جمعه که شما هم فرش باشید و دل به روضه بدهید و همه با هم به معراج برویم.

این بود قصه ی وبلاگ نویس محترمی که بیرونش بقیه رو کشته بود توش خودشو و در یک شب بهاری پنج دقیقه، همش پنج دقیقه دلش زا زا زو خواسته بود و زد به کاهدان. بلند شم برم به کلاس تربیت بدنی برسم که این مسائل در طی تاریخ بشریت هرگز برای فاطی تنبان نشده و دلیلی هم ندارد که بعد این بشود.

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

وقتی می‌بینی پیچیده‌ترین و مفصل‌ترین روایت‌ها را -اصلن گیرم که فرض کنی پوینت خاصی در زدن‌شان هست- می‌شود سروته‌ش را زد و در دو جمله، حالا ماکزیمم دو خط خلاصه کرد و سر خودت و شنونده را درد نیاورد و در وقت و انرژی همه صرفه‌جویی کرد، حتا برای کلمه-ادیکتدی مثل من هم کلمه‌بافی بی‌معنی می‌شود دیگر.

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

روزنگارهای من از آشویتس یا کل یوم عاشورا

خب، نقشه این بود که من بیایم این جا اول اندکی غر بزنم از زندگی مزخرف سخت کسالت آور این روزهام (وه که چه سخت بود این‌همه دنبال این برنامه‌ی نیم‌فاصله گشتن.. زندگی بدون نیم‌فاصله چه کم دارد مگر؟) بله می‌خواستم غر بزنم که آخر این شد زندگی، که منی که از همین چندماه گذشته‌م می‌شد یکی دو تا مستند کوتاه پرماجرا و حتا بلکم فیلم هندی یا شاید هم ژانر کرایم ساخت، الان جاری‌ترین دیتیل روزهام این است که کتلت چقدر باید سرخ بشود تا نچسبد، ملافه‌ها را انداختی تو ماشین؟ ظرفشویی را خالی کن، بابابزرگ ماست نمی‌خورد (آن‌دفعه گفت که ماست بخورد نمی‌دانم چی‌چیش می‌شود، یادم مانده چون همان‌موقع بود که من می‌خواستم بیایم پست بنویسم که چرا من هیچ‌وقت توی زندگی نمی‌فهمم چی‌ بخورم چی‌چیم می‌شود، اصلن تعمیم بده؛ چه بکنم چی‌چیم می‌شود، چه بکنم کس دیگری چی‌چیش می‌شود، و اصلن به‌به که ظاهرن بنده مشکل اساسی‌ای توی این مبحث علت و معلول دارم -طبیعی‌ست که ننوشتم؛ یادش به‌خیر سابق براین عملن زندگی می‌کردم این‌چنین نبود که شبانه‌روز کپیده‌باشم در خانه و زخم‌منزل‌ گرفته‌باشم و وقت داشته‌باشم در مورد این اراجیف‌جات بنویسم) توی سالاد شیرازی برای مامان نعنا نریزی دوست ندارد ولی کلن بریزی وگرنه باید لکچر بشنوی از بابا در باب این که گوجه و خیار سرد است و باید با نعنا خورد که سردی‌ت نکند، ظهر ناهار چی بپزم؟‌ شب شام ..

پففف من حتا حوصله ندارم بنویسم، هی چپ‌وراست به عادت هفت سال پیشین نوت‌پد را باز می‌کنم که شروع کنم و سیلی از کلمه همین‌جور روان بشود؛ بعد می‌شودها، ولی ببین صدای هایده‌ی خودمان را دیدی که وقتی می‌خواند انگار نت‌ها از گلوش درمی‌آیند همین‌جور بال‌بال می‌زنند می‌روند توی هوا روی یک صفحه‌نت فرضی سر جای خودشان می‌نشینند؟ خب من برعکسش شده‌ام کلمه‌ها همین‌جور از زیر انگشت‌های من سر می‌خورند و یه‌وری عین خرچنگ هونشان را به‌من کرده دهن‌کجی‌کنان دور می‌شوند و نمی‌روند سرجای خودشان بنشینند که هیچ، فرتی می‌روند جایی که نباید .. این‌طور می‌شود که من فیخ‌فیخ (ناخن‌های من روی دکمه‌های کیبورد صدای فیخ می‌دهند، فکر کنم یک‌جور "گیفت" خدادادی باشد. به چه‌ دردی می‌خورد هنوز کشف نکرده‌ام.) تایپ می‌کنم و تایپ می‌کنم و آخرش خستگانه و نومیدانه به رژه‌ی کج‌کج کلمه‌ها نگاه می‌کنم و من هم لج می‌کنم و کنترل ای دیلیت را می‌گیرم و نوت‌پد را می‌بندم و کی‌ام‌پلیر را از آن زیر می‌آورم بالا. تو فکر کن به کجا می‌رویم که فرندز دیدن هم الان برای من دیگر فان نیست و صرفن راهی برای ادامه‌ی حیات است. به‌سان همین‌مردمی که نان نداشتند شیرینی می‌خوردند از گرسنگی نمیرند.. پف. شما چه خبر دارید از حال ما آشویتسیان.

چی می‌گفتم؟ ها، من آمده‌بودم به هر سختی و مرارتی که هست کیبورد را هم بکشم و کلمه‌ها را اگر شده با لگد سر جای خودشان بچسبانم و غرم را که زدم، هارت و پورت مبسوطی کنم به کائنات که زندگی من را این‌جور مزخرف بی‌هیجان سرد نچسب ول کرده و بعد هم خط و نشان بکشم که من آدم زندگی‌ ِ بورینگ‌کن نیستم و یک‌هو یک لگدی می‌پرانم و یک هیجان نامتعارفی تزریق می‌کنم به زندگی که تویش بمانی‌ها.. بعدنش یادم افتاد که من قسم خورده‌بودم اولین کسی که از این پست‌ها نوشت گردنش را بشکنم. از همین پست‌هایی که با "من آدم‌ ِ فلان‌ نیستم و آدم بیسار هستم" شروع می‌شود و ماها یاد گرفته‌ایم با جدیت برای خودمان بنویسیم و بعد هم بخوانیم و باور کنیم و هی برای خودمان سر تکان بدهیم که بله من راست می‌گم. اصلن گیرم که تو راست می‌گی. باباجان نو بادی کرز. عجب گیری کردیم. هی توی چشم هم می‌کنیم که من آدم این هستم و اون نیستم. ول کن شما. هر کسی برایش مهم بود که یکی دیگر آدم چی هست و نیست خودش می‌رود یاد می‌گیرد لازم به دایره‌المعارف و منیوال‌نویسی نیست که. بقیه هم که نمی‌آیند یادت بگیرند لابد اهمیتی نمی‌دهند دیگر. هی بکنیم توی چشم هم‌دیگر که چی.. (حالا نیا گیر بده که گیر دادم و بگویی که ماها برای خودمان می‌نویسیم.. بله می‌دانم. خودم هم می‌نویسم از این‌ها. ولی من الان دوست دارم گیر بدهم. همین‌جوری تخمی تخمی. من اصلن الان یک عدد راس هستم برای خودم که آمادگی دارم سربه‌سرم بگذارید جیغ بزنم یو ایت مای سندویچ؟! پس برو بگذار گیرم را بدهم. چی کارم داری؟ خودم خشک می‌شوم می‌افتم. باریکلا.) ها؛ بعدش به خودم گفتم زن حسابی، چه کشکی، چه پشمی؟‌ چرا هارهار بی‌خود بکنی؟ فعلن که مدت قابل‌توجهی‌ست همین‌جور بورینگ ِ زندگی را بر دوش خودت آویخته‌ای. من می‌دانم و تو می‌دانی که خیلی بیشتر از این‌ها هم قابلیت‌ش را داری. تا یک چیزی از بیرون عوض نشود هم عمرن تو یکی حال نداری هم بکشی عوضش کنی. برای چی بروی هارت و پورت کنی بی‌خود؟‌ فقط چون نوشته‌ش قشنگ‌تر است؟‌ نکنیم عزیز من نکنیم. چه کاریه خب بعد این همه سال..

این‌جور شد که من آن‌هایی را که آمده‌بودم بنویسم را هم ننوشتم. عوضش ملغمه‌ای از دری‌وری و غر و نق به هم بافتم بلکه بیرون بیاید. آخر می‌دانید من قبلن هم می‌دانستم ولی از وقتی که بعد نوشتن پست قبلی سیگارهام را با دل راحت کشیدم دانسته‌تر شدم که یک چیزی را که می‌کشی بیرون و می‌نویسی‌ش، بعدش دیگر تو-بک نمی‌رود. از همان سوراخی که هی سوزن کردی و فشار دادی و کشیدیش بیرون تا ته می‌پاچد و خالی می‌شود و شروع می‌کند خوب‌شدن. این بود که امشب هم بعد قرنی آمدم بکشم بیرون.
الان جایی‌ست که دوباره کلمه‌ها هونشان را به من کرده‌اند و هرچی زور می‌زنم پایان‌بندی مناسب‌حال کنم نمی‌شود. حال فیخ‌فیخ ‌کردن و پاک کردن هم ندارم. این است که می‌روم ظرفشویی را خالی کنم. خدافس.

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

دیگر وقتش شده‌بود که بنویسم، نه که چیز خیلی جدیدی داشته‌باشم برای نوشتن، اما خب، انکار تا به این حد از من قشنگ نبود، نیست.. نه از منی که نصف دردهای زندگیم را برای این کشیدم که بتوانم بعدن سرم را گرفته‌باشم بالا و بگویم من راستش را گفتم؛ راستش را نمایاندم. حداقل با خود تو دو سه هزاربار جنگ جهانی راه انداختم که باور کنی هر چیزی را که نشانت می‌دهم. که تو هم نصفش را نکردی.. بگذریم. خلاصه که، منی که منم، باید که بنویسم این چرخش‌های هرروزه‌ی نگاهم را؛ این هی بی‌زاویه‌تر و دقیق‌تر و منصفانه‌تر شدنش؛ این ملایم و ملایم‌تر شدن صدایم و امواج توی کله‌ام نسبت به تمام چیزهایی که تا چندوقت پیش خط‌خطی و عصبانی و بی‌منطقم می‌کردند.

راستش این است که من هنوز یاد تو می‌افتم پسرجان. زیاد هم می‌افتم. حالا گیرم که نه موقع کورن فلکس ریختن توی کاسه‌ی شیرم؛ اما خیلی وقت‌های دیگر، یقینن با روشن کردن هر سیگارم توی سرما.. گمانم که من و تو زیادی توی هوای سرد سیگار کشیدیم و این گذشته از این که برای سلامتی‌مان مضر بود لذت سیگار کشیدن هم‌اکنون من را هم به ها داده‌است - و این‌ها همه تجربیاتی است که آدمی‌زاده می‌اندوزد و بعدن فروفور با کسی توی سرما سیگار نمی‌کشد و اصلن فروفور با کسی همه‌ي کارهای مورد علاقه‌اش را نمی‌کند که به ها بدهدشان- می‌گفتم؛ من هنوز حتا بیشتر از این‌که یادت بیفتم، به‌ات فکر می‌کنم. به تو، به "خودم" با تو، به پنجول توی روی هم کشیدن‌هایمان، دعواها و در کوبیدن‌ها و چشم-غمگین شدن‌ها و بغل و آشتی‌های آخرسرمان، به همه‌ي حرف‌هایی که زدیم و نباید می‌زدیم و می‌شنیدیم و به خراش‌هایی که تا همین چندوقت پیش فکر می‌کردم فقط تو روی روح من انداخته‌ای و حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم ناخن‌های خودم هم کم وحشی نبود آن وقت‌ها.

می‌دانی پسرجان زمان چیز خوبی است. زمان دردهای آدم را کم می‌کند - گیرم که به خود من دو هزار درد جدیدتر داده‌ عوضش- زمان زخم‌های آدم را کم‌کم خوب می‌کند؛ اشک‌های آدم را خشک، سوزش چشم آدم را حتا کم.. و چشم‌ت که دیگر نسوزد می‌توانی بنشینی دوباره نگاه کنی و یک جور دیگر ببینی همه چیز را. بی‌فایده‌ بود که من سعی می‌کردم به تو بگویم دیگر برایم مهم نیست و نیستی و فکر نمی‌کنم و نمی‌خواهم بشنوم و این‌قبیل زن‌ِقویِ‌به‌تخمم-بازی‌ها.. قوی‌بودن من این‌جوری نبود، نیست. من مجبورم نگاه کنم، می‌فهمی، مجبورم.. من هیچ وقت از این دسته آدم‌هایی نبوده‌ام که پرونده‌ی هنوز بازی را بتوانم بایگانی کنم و دیگر هی ورقش نزنم ببینم که آخر چه شد که این‌جوری شد. شاید بشود گفت من یک جور وسواس دارم روی "چی شد" و "چرا" و همه‌ی این‌جور سوال‌های مزخرف؛ که تا جواب قانع‌کننده نگیرم برای‌شان، پرونده‌ها بایگانی هم که بشوند و آدم‌ها آن‌سر دنیا هم که باشند و سالی یک بار هم ورق‌شان نزنم و نبینم‌شان، باز یک چیزی هرازگاهی توی مخم وود وود می‌کند و نمی‌گذارد آن گوشه‌ی خاص مخم آرام بگیرد .. بله خودم می‌دانم این همت و پشتکار را اگر در علم و دانش داشتم رادیومی چیزی کشف می‌کردم. ولی ندارم؛ در این مورد دارم و اینست که حالا من مدتی‌ست که همین‌جور که زخم‌های جدید خورده‌ام از زندگی و زخم‌های قبلی‌م صورتی شده‌اند، دارم هی فکر می‌کنم و هی متنبه می‌شوم و هی می‌بینم که همه‌چیز آن‌جوری که قبلن می‌کشیدم و بعد از نگاه‌کردنش عصبانی می‌شدم و به تو چنگ می‌انداختم نبود. حالا دارم تک‌تک اشتباه‌های خودم را هم می‌بینم، لگدهای بی‌جای خودم را، زخم‌های جبران‌ناپذیری که خودم به رابطه‌ زدم و خب آخر از تو چه توقعی بود که زورت برسد درست‌شان کنی.. حالا دارم می‌بینم که بعضی جاها هم خدا به‌دور تو راست می‌گفتی، و اصلن چه‌قدر تصور من از خودم گاهی غلط بوده، که اصلن در مخیله‌م هم نمی‌گنجید آن وقت‌ها که تو شاید الان در حال راست گفتن باشی .. می‌بینم که گاهی هم من -همین من که دائم تو را متهم می‌کردم به نشنیدن- اصلن نمی‌شنیدم حرف‌های تو را چه برسد به فهمیدن‌ش. حالا اصلن گاهی خنده‌م می‌گیرد که چقدر تو ضجه زدی که من خودمحورم و من هی گاز گرفتم که دری وری نگو و ای بابا من الان می‌بینم که چه‌قدر خودمحور بودم و هستم و راست می‌گفت طفلک .. حالاست که خیلی از چیزهایی که روزی به چشم‌ من خطاهای نابخشودنی تو بود؛ کم‌رنگ می‌شود و توجیهات‌شان را می‌بینم و خودم را می‌گذارم جای تو و می‌بینم که آن‌قدرها هم خطای نابخشودنی‌ای نبوده.

این است که من این‌روزها خودم را هم بیشتر دوست دارم. دارم هی از آن زن خشمگین کینه‌توز بداخلاق وحشی‌ای که با هم از من ساخته‌بودیم فاصله می‌گیرم. دارم هی هر روز بیش‌تر می‌بخشمت، می‌بخشم‌مان. وسط دور مزخرف روزهای افسرده‌ی سخت، هر روز کمی وقت پیدا می‌کنم - من پیدا نمی‌کنم، تو توی کمی از مغزم می‌خزی و می‌ایستی آن‌جا منتظر تا من خودم بشوم وکیل مدافعت و شروع کنم به بازخوانی پرونده و دفاع کردن از تو و تمام آن چندماه توی مغزم و هر روز اتهامی را ساقط کنم، جرمی را سبک، زخمی را نیشتر بزنم و سبک شوم و سبک‌تر، که من هیچ‌وقت آدم خشم و کینه‌توزی نبوده‌ام و نمی‌خواهم باشم هم. که اصلن گاهی می‌روی توی جایگاه شاکی می‌ایستی و جای زخم‌هایی که من خودم به‌ت زده‌م را نشان می‌دهی؛ که من سرم را بیاندازم پایین و شرمنده بشوم که چرا همچین کودک پنجول‌بندازی بوده‌ام آخر.

یک‌زمان نه‌چندان‌دوری قبل‌تر من تمام تنم پر زخم‌هایی بود که فکر می‌کردم تو زده‌ای. حالا، خب بعضی از آن زخم‌ها را واقعن تو زده‌ای، شاید که بابت آن‌ها هیچ‌جوری در ذهن من تبرئه نشوی، که اصلن نمی‌فهمم چرا باید چنین می‌کردی.. که تا همیشه دست جایشان بخورد گر بگیرم و عصبانی بشوم و دردم بیاید، که حتا اگر یک زمانی دری به تخته خورد و من و تو توانستیم عین آدم بنشینیم با هم دو کلام حرف بزنیم هم بالاخره من دو تا بزنم پس گردن‌ت بابت‌شان .. ولی خب؛ خیلی‌ زخم‌ها را هم تو تنها نزده‌بودی؛ دست خودم هم بود.. خیلی‌هاشان را هم نمی‌خواستی بزنی، صرفن ما با هم جایی گیر کرده‌بودیم که آن‌جا نمی‌شد زخم نخورد.

این است که، من باید می‌نوشتم. ترجیح بر آن بود که بنویسم و تو بخوانی، که شاید بخوانی، که اگر جاهامان برعکس بود من دلم می‌خواست که این‌جور وقتی، این‌جور چیزها که دارد در تو می‌گذرد من بدانم، من دلم نوازش می‌شد با دانستن این‌ها.. ولی حتا اگر اصلن چشم تویی هم نبود و نباشد که به این‌ کلمه‌ها بیفتد، من باید می‌نوشتم. باید می‌نوشتم که یاد بگیرم انکار برازنده‌ی من نبود. که به رسمیت بشناسم تمام این روند ملایمت آرام بالغانه را که دوستش دارم. این خطی که من رویش هی دارم بزرگ‌تر می‌شوم؛ آرام‌تر و آرامش-طلب‌تر، هی یاد می‌گیرم که چنگ نیندازم و لگد نزنم و خشمگین نباشم و زخم کهنه نگه ندارم و آدم‌ها را بابت زخم‌های کهنه‌م محاکمه نکنم. که چه‌طوری شد که من با هر پک به سیگارم توی روزهای سرد زمستانی، با صورت تو جلوی چشم‌هایم؛ از توهمی که تویش من مظلوم بودم و تو ظالم فاصله گرفتم و یک قدم به واقعیت نزدیک‌تر شدم.

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

Whatever the fuck they are - attacks

من هنوز بعضی شب ها دراز می کشم توی تختم، پتو رو تا چونه کشیده بالا و تمام صورت از اشک خیس، از ترس لرزان؛ خیره به سقف..
لحظه هایی که انگاربا تک تک سلول های درونی و بیرونی م باز و بی دفاع مصلوب شدم روبه روی یه جریان تند درد، این قدر بی دفاع که هر ضربه یا حتا فوت کوچولویی می تونه مچاله م کنه
که خودم تعجب می کنم یهویی از ده دیقه پیش که سالم و سلامت بودم تا حالا چه طور می تونه این حجم از درد از هیچ و پوچ ساخته بشه و یهو این طور تمام دنیام رو غرق کنه
لحظه هایی که عین لحظه های تجاوزه، که من ترسیده ی اشک ریزان وحشت زده بی دفاع خیره می شم به سقف، دست هامو مشت و باز می کنم هی، ناخن هامو کف دستم فرو می کنم، درد که بالا می زنه شاید یه ناله ای چیزی هم از گلوم دربیاد از زور این همه بی منطقانه به ها رفتگی
و همون جور که می دونم هیچ کس و هیچ چیزی الان نمی تونه کمکم کنه و همین صرف حس راه فرار نداشتنه، این حس تنهایی مطلق نومیدانه ی ازلی ابدی کافیه تا آدم رو منهدم کنه، منتظر می مونم تا حمله ی مزبور تموم بشه.

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

تمام روز همه می ترسونن و هشدار می دن و نصیحت می کنن و توصیه های دوستانه و وارنینگ و الخ
آخرشب بدون اینکه من حتا چیزی بگم از همه ی ترس های تزریقی روز، دو سه تا کلمه که طبق معمول اصولن گشادیت میاد کامل تایپ کنی اس ام اس می زنی که Gna be olrit
عین یه جریان آب داغ دلچسب تو سرما، یه موج گرم خوشایند از فرق سرم شروع می شه و همه ی ترس ها و نگرانی های روز رو می شوره و می ریزه پایین.
من می مونم آروم و نیم مست و نیم خواب، با یه نصفه لبخند رو لبم، مطمئن، یه جور مسخره ای مطمئن که gna be olrit..

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

بیا قسمت کنیم دارک ساید هامونو

این‌جانب معتقدم که آدمی‌‌زادگان در این جهان فانی باهاس که هی همه‌چیز زندگی‌شون رو با هم شر کنند تا بلکم حالیشون بشه که همه‌ی تجربه‌های بشری مشترکه و زندگی نهایتن یه گهه و برای این و اون تفاوت آن‌چنانی نداره و خلاصتن Nothing is new under the sun. اینه که شما چپ و راست توی این وبلاگ می‌خونید که چنین شد و چنان شد و به قول مانا عبدالله بهم گفت خر و کامی جون ماچم کرد و با اقدس‌خانوم رفتیم بیرون جاتون خالی خیلی خوش گذشت و متولد شدم و کائنات به طرز غیرمنتظره‌ای قربونم رفتن و حال داد و فلان و چنان.
از اون طرف این‌جانب معتقدترم که واجب‌تر از شر کردن خوش‌بختی، شر کردن بدبختی است چرا که جامعه‌ی خاک‌برسر و سیستم گـِل‌به‌دهان دائمن هی تو آدم فرو می‌کنه که شاد باش خوششال باش خوش‌بخت باش بخند همه‌چیت سرجاش باشه ال درس و کار و زندگی لاو لایف گوگولی و قلب‌پاچون داشته‌باش آخر هفته‌ها برو خوش‌گذرونی همیشه‌ی خدا تروتمیز و خوشگل و آنجلینا جولی باش.. وگرنه یه آدم بی‌عرضه‌ای هستی که نتونستی زندگی درست درمون خوش‌بخت واس خودت درست کنی. که الان همه باید با ترحم بهت نگاه کنن لابد.
ابله‌ِ واقع‌نبین نمی‌فهمه که باباجون آدمه دیگه، امریکن دریم که نیس!! که خیلی طبیعیه یه وقت‌هایی بدبخت و دپ و شکست‌خورده و بی‌کار و زندگی و درس‌نخون و زشت و الخ باشه. بعد اینه که من معتقدم بنی‌بشر باید فرهنگ "بدون عذاب وجدان بعضن بدبخت و الخ بودگی" رو بین خودش ترویج کنه.
نکته‌ی سوم در باب بس خدعه‌آمیز بودن پدیده‌ی وبلاگ و اصولن کلمه و قابلیت همه‌چی رو از اونی که هست خوشگل‌تر نشون دادن‌شه، که در نتیجه این خطر خواننده رو تهدید می‌کنه که تصویر غیرواقعی بگیره که آدم پشت این نوشته‌ها عجب زندگی رویایی‌ای خفن مهیجی داره که من ندارم و نویسنده رو تهدید می کنه که ریا بشه و تصویر دروغی از خودش ارائه بده بدون این که بخواد.
حالا من همه‌ی اینا رو گفتم که بگم یادتونه پارسال تو این پست اشاره کردم که "کنکور ارشدی که فقط سی صفحه از منابع‌ش رو خوندی"، گفتم در راستای جشن‌گیری و خودتشویق‌کنی و ضمنن خود-وبلاگ ریا نشوی، بیام اعلام کنم که یه وخ فک نکنین آدم پشت این نوشته‌ها یه دختر گوگولی مگولی در و داف خوش‌گذرون خوش‌حال زندگی رویایی همیشه خوشگل آخرهفته‌ها به الواطی‌گذرون‌ئه، نه خیر. آدمه دیگه، یه وقت‌هام می‌شه که یه آخر هفته دو روز تمام با فریانه می‌گیره می‌چپه تو خونه‌ي حتا خالی به درس خوندن، با اتاق به‌هم‌ریخته و پر لیوان و بشقاب و بالش و ورق و کتاب و سیم، با قیافه داغون بی‌آرایش سبیل به‌قاعده گربه ابرو به‌قاعده امام راحل (آقای پدربز گریه نکن قول می‌دم تا فردا صبح حل کنم این مسائل رو!) ولی در عوضش موفق می‌شه بالاخره بعد یک سال اون کتابه که فقط سی صفحه‌شو خونده‌بود، تموم کنه!
هیپ هیپ هورای حضار لطفن.

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

آدم باید که برای خودش آهنگ های خوب بی خاطره داشته باشد
آدم باید که برای خودش جاهای مورد علاقه ی خودش، تنها، بدون خاطره ی کسی چه خوب و چه بد
باید که فیلم های تنهایی دیده ی خودش، کتاب های بی دست نوشته ی صفحه ی اول، لباس های مورد علاقه ی ساییده نشده بر عطر تن کسی، گردنبندها و انگشترهای کسی تحسینشان نکرده و دستت را نبوسیده، آهنگ های نخوانده در شب های مستی برای کسی داشته باشد
آدم باید که گوشه های بی خاطره ی امن سفید خالی دنیای خودش را داشته باشد اصلن. که برود تویشان برای خود خودش تنهایی بدون هیچ کس زندگی و خوشی کند.

* تا دارم قانون وضع می کنم، اضافه کنم که هر آدمی حق مسلمش است - حتا مسلم تر از انرژی هسته ای، که هر از چندگاهی یک هویی از پشت بغل بشود و دست هایی بپیچند دورش و سری فرو برود توی گردن و موهایش با نفس های عمیق و حرف های مهربان. بع له.

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

باباهه غر می زنه که توئم با این سرفه ت، ویروسش رو به همه مون دادی
بعد تو هی همون جور سرفه کنان زبونتو گاز می گیری که نگی باباجان سرفه ی من از سیگاره از اساس
بعد یه چی سر هم می کنی تو این مایه که سرفه ت اصلن با سرماخوردگی شروع نشده بوده که
بعد فین فین کنان از وسط خونه رد می شی به طرف دست شویی
باباهه می گه دیدی دیدی سرما خورده بودی، با این فین فین ات
بعد دیگه چیزی نمی شه سر هم کرد، نمی شه هم به اش گفت که خنگ، فین فین م از گریه ست خب، نه سرما خوردگی که.

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۷

بعد می دونی خوبی این وضعیت فعلی چیه؟ این که تقریبن هر اتفاق بدی که من عقلن می تونستم متصور بشم افتاده. یعنی فعلن فعلن ها تا چند وقت؛ با محاسبه ی فاکتورهای دخیل جدن دیگه اتفاق بدی نمونده که بیفته! فلذا بنده دیگه حوصله م از عزا گرفته گی به جهت مشکلات قدیمی سر رفته جدن و از این لحظه تصمیم دارم خوب بشم - قربتن الی الله، نه تنها چون دیگه اتفاق بد ممکنی به نظرم نمی رسه که بخوام حرصشو بخورم، بات آلسو چون تو این وضعیت باز اگه یه افتضاحی چیزی بخواد رخ بده، علاوه بر افتضاح بوده گی پیش بینی نشده هم هست. فلذا انرژی و نیروی مضاعف می طلبه برای هندل کردنش که با این کنج عزلت به غم نشستگی من سازگاری نداره.
می ریم که خودمون رو پروار کنیم جهت فلاکت بعدی، جاست این کیس! که من همیشه گفتم خوشبختی فاصله ی کوتاه بین دو به فاک رفتگی ست :ی

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

آدم است دیگر، گاهی‌ وقت‌ها نوشته‌های بقیه شرح حالش می‌شود

دیروز بود یا پریروز ؟ شاید هم یک سال قبل بود. اصلا یادم نمی آید. یک دفعه اتفاق افتاد یا ذره ذره را ،هم نمی دانم. فقط می دانم که چشم باز کردم و فهمیدم که آینه و من¸زیبا شکسته است. تکه هایش این طرف وآن طرف افتاده بود. زیر دست و پا شاید. خورد هم شده بود. من ساده دل را بگو که تکه هایش را جمع کردم که خودم را تویش ببینم دوباره. نگاهش که می کنم انگار خودم چند تکه شده ام و هر گوشه ام یک جا نقش بسته. تصویر کاملی ندارم . بعضی خطها را می بینم. آنها را که نمی بینم توی خیالم می سازم. شاید همین است که گفتی من شاید نویسنده خوبی باشم اما آدم خوبی ؟
نوشتن زاییده فکر و خیال است و من هی تصویر تکه تکه را نگاه کردم و توی خیالم پر و بالش دادم و گذاشتم جلو چشم که من همینم. خودم هم باور کردم. انقدر که مرز بین خیال و تکه تصویر گم شده بود.
حالا من اینجا نشسته ام. بدون حتی چند تار نازک که بهشان چنگ بزنم یا یک صدای گرم که مرا بخواند یا یک دل تبدار که بزند. من روی لبه باریک تیزی شکسته ها و خیالم راه می روم. این تکه های ¨من ¨را نمی شناسم. برایم غریبه است تصویر نقش بسته روی آینه. به خوبی خودم و دلی که صاف بود فکر می کنم و می ترسم که نکند وسط بازی زندگی از دست داده باشمش؟ هراس می افتد به جانم که نکند از آن معصوم دلتنگ شدنی به یک سیاس¸روباه¸کلک باز تغییر کرده باشم. نکند جایی مواظب نبوده ام و حالا حتی برای خودم هم نقش بازی می کنم؟
من هستم و تکه های شکسته که روزهای مدید لبه های تیزش روح دیگران را خراش داده و ردش دلمه بسته. نمی دانم چه دردیست که اصرار دارم تکه های نافرم را کنار هم روی دیوار روبرویت بزنم و نشان بدهم که هنوز آینه هست و من نیز هم.
¨من¨گم شده است. شاید هم مرده است . لابه لای فصل ها و گذر زمان و بالا و پایین شدن ها و پنهان و آشکار شدن ها و حصار پیچیدن ها و آسه آمدن و آسه رفتن ...آنچه مانده تفاله ای بیش نیست. ارزشی ندارد. نه که تفاله بد باشد ، تفاله چای را هم می شود پای گلدان ریخت تا رشد کند اما قرار به این نبود. قرار ، برگ سبز چای بود.
این ¨خود¨، این افکار ، این رفتار و این تصویر تکه پاره را دوست ندارم. تو را دوست دارم که بازتابش روی این تکه های شکسته کج و معوج زیبا نیست و آدم را دلزده و گریزان می کند. حتی گاهی بازتابش روی تیزی لبه ها ، خراش هم بر می دارد.
از بزرگی و تنهایی خسته ام. از اینکه هی با خودم توی سرم حرف زدم و تنها و تنهاتر شدم. از اینکه در دنیای ذهنی ام همه چیز قشنگ تر است حتی خود¸من . از اینکه رشته درونم و بیرونم هی نازک و نازک تر می شود. از اینکه شجاعت بیرون ریزی را ندارم. از اینکه لیاقت گرمای تابیده شده را نداشتم. از سردرگمی ، بلاتکلیفی ، سنگینی گذشته روی شانه ها و تصویر مات و مبهم روزهای در پیش.
اینطور نمی کشم. انگار که در برزخ باشم. نه می خواهم برگردم به دنیا نه توان رفتن به بهشت را دارم. کلیدش را گم کرده ام. زمانی نه چندان دور ، بخشی از وجودم کلیدش را داشت. ضربه های ریز ریز و مداوم کلیدش را انداخت ؟ ته سیاهی ؟ خودش چه شد ؟ مثل یک بچه که تنبیه شده باشد خزید یک گوشه ؟ جا را باز کرد که برزخ بیشتر جولان دهد ؟
آری ؟ نمی دانم ؟ شاید. با ¨من¨از دست رفته ، ¨تو¨از دست رفته چه کنم؟ با خراش¸من برزخی روی سپیدی روحت چه کنم؟
جان ندارم. از بس که جان ندارم انگار مرده ام. انگار هزار ساله ام و هیچ روز را به خاطر ندارم. منتظر هم نیستم. نه کسی نه چیزی. فقط می خواهم چنگ بزنم به سیاهی و کلید بهشتم را بگیرم.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

نگفتم، نگفتم که ما منتظر پاییزیم
دیدین اصن که امروز، صاف همین امروز که ما کامینگ سون بوده گی منو کرده بودیم تو بوق هوا اصن چه یهو پاییزی شد
با اون بادهای سرد خوش بو و قطره های ریز گوگولی که جون می ده با نیش باز زیرش راه بری و ملت چپ چپ نگات کنن!
حالا شما هی بگین تصادفی بوده!
بعد هم که اصن امشب کلــــــــــــــــی به من خوش گذشت
و بعد مدت های مدید نیشم چندین ساعت متوالی باز بود
و کلی مرکز توجه بودم و کادوهای گوگولی گرفتم و حتا یه جفت کفش اولد فشنی هم دارم حالا!!
فلذا این پست نگاشته می شه به منظور تشکر فراوان و ماچ های متوالی از امین و یلدا و کوکولی و عاصفه که یه پری برث دی به این خوشگلی واسم درست کردن که این قده بهم خوش بگذره و این قده حالم خوب بشه
و آقای صاب کافه کوبا که خیلی خودش رو کنترل کرد ما رو بیرون نکرد، مخصوصن موقع آموزش بلوجاب به یه نفری!

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

می شینم پایین پای دومادجان و گربه وار ولو می شم رو زانوش و بهش می گم موهامو ناز کن
بعد یه کم ناز می کنه
می گه موهای تو نه تنها نازناپذیره بس که دست توش نمی ره!
بلکه آدم نمی تونه نازش کنه
چون هی می خواد هر دسته شو بگیره
کشف کنه ببینه به کجا می رسه

بعد من فکر می کنم که این خوشگل ترین تعریفیه که می شه از من و موهام رو هم کرد!

بعد هم که من هنوز گربه ی درونم فعاله و ارتباطات انسانی لازم ام و اصن خوابم نمی بره که اینجوری.

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۷

بسی امیدوار بودیم که با اومدن پاییز یه اتفاقی چیزی بیفته زندگی خوب شه
آقای یونیورس عزیز هم سریعن اقدام کردن
خب دستتون درد نکنه
فقط خواهشی که دارم اینه که در همین حد بی خیال شین لطفن، کافیه، هوس نکنین بهترش کنین یه وقت!!