‏نمایش پست‌ها با برچسب از زن بودن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب از زن بودن. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۱

توی آرشیوهای قدیمی اتفاقی به فیلم های یک مهمانی سال ۱۳۴۲ برخوردم. بعد اتفاقی تر به یک جایی از مهمانی که داشتیم می بوسیدیم هم را. توی تصویر تار نیمه تاریک دوربین موبایل هم حتا هنوز می شد دید که فقط با لب هایم دارم نمی بوسمش. که تمام تنم نرم نرم موج می خورد به طرفش. با تمامم می بوسیدمش.
این قدر دوستش داشتم. غم انگیز بود. گاهی وقت ها غم انگیز می شود هنوز. هم این که آن قدر دوستش داشتم و تمام شد٬ هم این که الان وقت های زیاد است که کسی را آن جور نخواسته ام ببوسم. 

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

لابد یه لحظه هایی هم توی رابطه هست که، یهو می فهمی اگه بخوای بری، کسی نگهت نمی داره.
حتا سعی شم نمی کنه.

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷

من هنوز تنم درد مي کند از ديدن نيم قطره اشک گوشه ي چشم هايت وقتي دراز کشيده بودي زير آن پتوي صورتي
و از فکر اين که خودت بايد چه قدر درد کشيده باشي
و مي خواستم بگويم احمق، نات اونلي مادر درونت نمرده، بات آلسو آن قدر نازنين هست که دفعه ي ديگر که جونو ديدم و جوگير شدم مي خواهم حامله بشوم و بچه ام را بدهم بزرگ کني.
بعد هم که اصلن بياييد همگي با هم بازگشتش را جشن بگيريم.

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

- می‌گوید دنبال دکتر زنان خوب می‌گردد. مشکلش را می‌پرسم، عفونت ساده‌ی واژن است و نسخه‌ای برای قرص ضدبارداری. به‌اش می‌گویم مشکل چندان پیچیده‌ای ندارد و در حدود سرماخوردگی‌ست که پیش هر دکتری می‌شود برد، خیلی نیازی به دنبال دکتر "خوب" گشتن نیست. بعد دوزاری‌ام می‌افتد و می‌پرسم که آیا منظورش دکتری است که اندکی روشن‌فکر و حریم-شخصی-فهم باشد و به وضعیت تجرد و دوست‌پسر و سک.س داشتن‌اش عکس‌العمل بدی نشان ندهد؟ می‌گوید نه، این مورد مهم نیست؛ چون حلقه می‌اندازد و به دکتر خواهد گفت که متاهل است. می‌گویم: ولی تو که متاهل نیستی. می‌گوید وضعیتم فرقی با ازدواج ندارد. با یک نفر در رابطه‌ی جدی و متعهدم. می‌گویم درست، ولی متاهل نیستی. چرا راستش را به دکتر نگویی؟ می‌گوید که حوصله‌ی نگاه‌های آن‌چنانی احتمالی و قضاوت‌های دکتر را ندارد.

- روشن‌فکر است و "دگراندیش" و امروزی و متجدد و چه و چه. ادعایش و لیست کتاب‌های کتاب‌خانه‌ش و نمود بیرونی‌ش هم گوش فلک را کر کرده که من متفکرم و چنین‌ام و چنان‌ام. هنوز اگر آستین لباس‌اش بالا باشد، یا خدای‌نکرده پسری نگاه‌اش کند؛ دوست‌پسرش اخم می‌کند و تو هم می‌رود و اعتراض می‌کند و دخترک هم مطیع و رام "مورد" منکراتی را برطرف می‌کند. مرد است دیگر. غیرت دارد.

- معتقد است سک.س پیش از ازدواج اشکالی ندارد و برای همه اتفاق می‌افتد. اما هم‌چنان سفت و سخت دودستی به بکارت‌اش چسبیده چون «بالاخره می‌خوام تو این جامعه ازدواج کنم». طبعن لزومی هم ندارد شوهر آینده بفهمد که خانم‌اش قبلن با کسی خوابیده. «مردی که این‌قدر احمقه هم حقشه که بهش دروغ گفته‌بشه» نمی‌گوید این وسط تکلیف میزان حماقت خودش چیست و او چی حق‌اش است؟

- دوست‌دختر دارد و دوست‌دختر بیچاره فکر می‌کند که رابطه؛ متعهد کننده است. پسرک کلن این‌طرف و آن‌طرف با هر کسی که دست بدهد می‌خوابد و معتقد است باید قبل از ازدواج آن‌قدر سک.س داشته‌باشد که «سیرمونی» بگیرد. در جواب من که می‌پرسم چرا به دوست‌دخترت راستش را نمی‌گویی؛ بحث را عوض می‌کند.

دارم فکر می‌کنم ما کی یاد گرفتیم این‌طور، به این شدت و عظمت به خودمان و بقیه دروغ بگوییم؟‌ کی یاد گرفتیم این حجم عظیم تناقض را در باورها و رفتارهامان به عناوین مختلف ماست‌مالی و توجیه کنیم و یک کلام مقر نیاییم که عرضه و شهامت عملی کردن عقاید شیک و مردم‌پسندمان را نداریم!! می‌خواهیم با دوست‌پسرهامان بخوابیم ولی یک‌وقت نگاه چپ‌چپ دکتر زنان را روی خودمان تحمل‌ نکنیم، بدون فکر به این‌که بالاخره که باید این تابو بشکند و بالاخره این آدم و آدم‌های دیگر باید بفهمند و عادت کنند که مسائل شخصی بقیه به‌شان مربوط نیست. می‌خواهیم عقاید فمینیستی‌مان را حفظ کنیم ولی از آن‌طرف تحمل از دست دادن دوست‌پسرهای گوگولی دوست‌داشتنی همه‌چیزتمام سنتی را نداریم. می‌خواهیم غرایز جنسی‌مان را ماشالله تمام و کمال ارضا کنیم ولی تخم/تخمک علنی کردن و پای عواقب‌اش ایستادن نداریم که مبادا یک‌وقت خدا و خرما یکی‌شان از دست بروند!

دیدن این موارد دیگر جدن برایم تهوع‌برانگیز شده. فکر کرده‌ایم قرار است هیچ بهایی بابت اندیشه‌ی احتمالن متفاوت‌ از نرم جامعه‌مان نپردازیم؟! و با این روند حتمن هم جامعه روزی به جایی خواهد رسید که ظرفیت تحمل تفاوت را داشته‌باشد. به‌شان هم که می‌گویی می‌گویند تحمل عواقب‌اش سخت است و ما نمی‌توانیم. می‌گویی اگر من می‌توانم و فلانی و بهمانی و هزارنفر دیگر می‌توانند تو هم می‌توانی، می‌فرمایند نه تو شجاعی و الی و بلی و تو می‌توانی و من نه! اولن که مگر ما شاخ داریم و دم و تو نداری که ما بتوانیم و تو نتوانی! همه از یک فرهنگ و یک جامعه و یک بستر بلند شده‌ایم؛ تنها فرق بین‌مان احتمالن انتخاب، یا توهم انتخاب - سلام آقای دکتر- ماست به خواستن و پایش ایستادن و انتخاب تو به خواستن و کردن و ماله کشیدن. دومن هم که اصلن اگر این‌طوری‌ست که تو یکی شخصن خیلی غلط می‌کنی بخواهی ده سال دیگر در آزادی فرهنگی نسبی‌ای که من و امثال من با تحمل هزار نگاه و حرف ناروا به دست آورده‌ایم لم بدهی و سیگار دود کنی. اگر نمی‌توانی؛ خیلی غلط می‌کنی که اساسن می‌خواهی چیزی را که نمی‌توانی بخواهی. نخواه. نکن. نمی‌میری. من قول می‌دهم که نمی‌میری. تا حالاش که کسی نمرده.
به نظر من آدمی که اقلن به همان نرم جامعه بچسبد و آن ارزش‌ها را طابق‌النعل بالنعل در زندگانی‌اش رعایت کند، حتا اگر بعضی وقت‌ها دلش می‌خواهد از این سیستم خارج شود ولی چون می‌داند که پای عواقب‌اش نمی‌تواند بایستد جلوی دلش را می‌گیرد؛ خیلی آدم‌تر و قابل‌احترام‌تر از این عزیزان دوروی ریاکار گشاد زیاده‌خواه است.
البته و صد البته که شیوه‌ی مورد علاقه‌ی من «من همینم و همینه که هست» در این مورد هم راه اجرا دارد، ولی باید دقت کرد که این جمله‌ي مقدس اتومات برای مخاطب نیز حق مسلم و الهی‌ای ایجاد می‌کند مبنی بر «آدم شدیدن تخمی‌ای هستی عزیزم»
مخلص این‌که دفعه‌ی بعد که بانوی فمینیستی را با مردی «خودتو بپوشون ضعیفه» به عنوان پارتنر ببینم، کسی را رهسپار مطب دکتر زنان با حلقه‌ی دروغی بر دست، دختری یا پسری را در حال دروغ گفتن به پارتنرش و الخ؛ هیچ تضمینی نمی‌دهم با کفش زمستانی سنگین نکوبم بر سرش. گفته‌بودم قبلن؛ که داشتن مقدار متعادلی تخم/تخمک، برای سلامتی انسان مفید است. باور کنید مفید است!
پست مرتبط:
تئوری پردازی در حد سیمون؛ دوبوآر لایف استایل برگرفته از فاطمه رجبی
دیگنیتی ... خواهران من، دیگنیتی!

پی‌نوشت: دوست تیزبین و نکته‌سنجی در کامنت‌ها به تناقض ظاهری این پست با پست «تا کی کجا ...» اشاره کرده‌است. توضیح را همان‌جا داده‌ام ولی عجالتن این را پای این مطلب اضافه کنم که: همه‌ی ما تظاهر می‌کنیم. جاهایی، و وقت‌هایی. ولی حداقل می‌توانیم تا مجبور نیستیم تظاهر نکنیم. مجبور هم معمولن در رویارویی با ساختار قدرت تعریف می‌شود. می‌خواهم بگویم؛ جلو کشیدن مقنعه موقع رد شدن از دم گشت ارشاد و نگهبان دانشگاه؛ قابل درک است چون مجبوریم؛ ولی حجاب سفت‌وسخت کردن از نگرانی نگاه در و همسایه و مردم خیابان ... خودتان تعمیم بدهید.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

تا کی کجا بودم/هستم/خواهم بود

1 - حدودن چهار سال پیش باید بوده‌باشد، که با جمعی از دوستانم، دختر و پسر، به دیدن تئاتری رفته‌بودیم. بعد از تئاتر برای خوردن شام به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم. من و یکی دیگر از دخترها، طبق معمول به خاطر محدودیت‌های خانوادگی استرس تایم و دیر شدن و به موقع به خانه نرسیدن داشتیم و احیانن این استرس را با غر زدن و "زود باشیم، زودباشیم" به جمع منتقل کرده‌بودیم. دقیقن یادم نیست با چه عبارتی، ولی یادم هست یکی از پسرها با مقایسه‌ی ما با یکی دیگر از دختران جمع که خوش‌بختانه پدر و مادر روشن‌اندیش‌تری داشت و محدودیت کم‌تری؛ چیزی گفت در باب تمسخر استرس من و دخترک و این که چه‌قدر "مثبت" ایم که باید نه و ده شب خانه باشیم و دائم غر زمان بزنیم. حس بدی که آن شب از حرف پسرک گرفتم، بعد چهار سال هنوز آن‌قدر باقی‌ست که هر وقت یادی از آن جمع و آن شب بشود اشاره‌ای به‌اش بکنم و غری بزنم در باب بی‌ملاحظگی و درک نکردن‌اش.

2 - دوستی دارم که دختر گوگولی خانواده بود و برخوردار از اطمینان صددرصد پدرومادرش؛ در حدی که اجازه‌ی تنها زندگی کردن را هم داشت. بعد از شش ماه دوستی با پسری، به خاطر بو بردن خانواده از کم و کیف روابط - که قطعن از حوزه‌ی تایید خانواده خارج بود- دچار مشکلات جدی‌ای در رابطه‌اش شد. محدودیت شدیدی از طرف خانواده به‌اش اعمال شد و آزارهای جدی و جنگ اعصاب دائم به‌خاطر جو سوءظن و شک مدام خانواده به‌اش. پارتنر بسیار باشعور و فهمیده، به جای درک موقعیت دخترک و هم‌دلی و حمایت روحی؛ گفت که حوصله‌ی این جنگولک‌بازی‌ها را ندارد و دوست‌دختری می‌خواسته که "پایه" باشد و بتواند با دل راحت با او بیرون و سینما و گردش و مهمانی و مسافرت برود و دائم دغدغه‌ی خانواده نداشته‌باشد. رابطه به هم خورد و دخترک حیران مانده‌بود که من که اول دوستی‌مان چنین بودم و اعتماد خانواده‌ام را به خاطر دوستی با فلانی از دست دادم؛ درست بود که در چنین موقعیتی به جای حمایت روحی، این حرف را تحویلم بدهد؟!

3 - برای خودم بارها پیش آمده که محدودیت‌های خانوادگی، اعم از بیرون رفتن و شب جایی ماندن و دیر آمدن و مسافرت رفتن؛ باعث چالش و مشکل و جنگ اعصاب بشود. در چنین موقعیت‌هایی؛ برخورد دوستان اعم از دختر و پسر همیشه فاکتور بسیار مهم و تعیین‌کننده‌ای در وضع روحی و اعصاب و نحوه‌ي برخوردم با ماجرا بوده. حرف‌های آدم‌ها؛ برخوردهایشان، که مواظب باشند حس گناه و چیزی کم داشتن و متفاوت بودن به آدم ندهند، آدم را سرزنش نکنند به بهانه‌های مختلف که " تقصیر خودته"‌ و "خودت کوتاه می‌آی" و " جمع کن این خانواده‌ت رو" و حس تحقیر و تمسخر شدن در من ایجاد نکنند؛ حمایت‌گر بودن یا نبودن‌شان در این موقعیت‌ها، همیشه یکی از عوامل مهمی‌ست که در قضاوت، حس و رابطه‌ام نسبت به آن آدم تاثیر فراوان می‌گذارد. یکی از ویژگی‌هایی که همیشه در پارتنرهایم برایم بسیار مهم بوده؛ میزان درک‌شان از محدودیت‌های من است و نحوه‌ي برخوردشان با آن و این که چه‌قدر سعی کنند مساله را برایم آسان کنند و حمایت‌گر باشند.

در سیستم غالب بر جامعه‌ی ما، واحد اصلی خانواده‌ست. خانواده بر اعضای خود کنترل اعمال می‌کند، در بسیاری موارد تفاوت‌های زمین تا آسمانی بین فرزندان و خانواده هست که همیشه نمی‌شود در محیط خانوادگی "رو"شان کرد و سرشان جنگید و دعوا راه انداخت و حرف خود را به کرسی نشاند. با توجه به این که این کنترل اساسن بر دختران خیلی بیش‌تر اعمال می‌شود تا پسران، معتقدم مردان باید در برخورد با این مساله بسیار حساس و ملاحظه‌گر باشند. از مردی توقع ندارم درک کند این که خانواده از دخترش متوقع است فلان ساعت شب خانه باشد و تا دیر وقت بیرون نماند و تنها مسافرت نرود و غیره و غیره دقیقن چه حسی دارد، که همه می‌دانیم عمومن پسران بسیار آزادترند و به ندرت و در مقیاس خیلی کوچک‌تر این موارد را تجربه می‌کنند. ولی متوقع‌ام که درک کنند که تقصیر دختری نیست اگر متفاوت از خانواده‌اش می‌اندیشد و زندگی می‌کند ولی به دلایل مختلف نمی‌تواند لایف‌استایل‌اش را علنی کند و مجبور است زندگی زیرزمینی داشته‌باشد. متوقع‌ام درک کنند که نفس این متفاوت بوده‌گی و ریسک زندگی زیرزمینی مستلزم شهامت و شجاعت فرد است و باید به این شهامت احترام گذاشت. متوقع‌ام مردان، محدودیت‌هایی که جامعه و خانواده بر زنان اعمال می‌کنند را درک کنند و بفهمند که زندگی با این محدودیت‌ها ساده نیست و خوشایند نیست و کج‌دار و مریز از گوشه و کنارشان رد شدن؛ سخت است و انرژی‌بر و اصلن چیز قابل تمسخر و تحقیری نیست. که این سیستم زندگی که خیلی از ما به ناچار داریم، قابل احترام است و شعور سالم؛ با آن هم‌دردی و ملاحظه و هم‌دلی می‌کند. صحنه‌ی زشتی است که ببینی عضوی از جامعه که فرهنگ مردسالار به او آزادی بیش‌تر داده؛ فخر آزادی‌ش را به عضوی دیگر که همان فرهنگ او را محدود کرده بفروشد و باعث احساس ناراحتی‌ش بشود.
اگر زمانی با دوست ِ دختری بیرون بودید و به ساعت‌اش نگاه کرد و گفت که زود باید برود و دلهره و استرس داشت که مبادا دیر به خانه برسد، یا اگر پیش‌نهاد جایی رفتن را دادید و گفت که به دلیل محدودیت خانوادگی نمی‌تواند بیاید، مواظب برخوردتان و دهان‌تان باشید. کوچک‌ترین رفتاری و حرفی که بار تمسخر داشته‌باشد، یا تحقیر، یا خنده و طعنه و کنایه، حتا به شوخی، دوست‌تان را ناراحت خواهد کرد و در میزان تخمین او از شعور شما تاثیرات اساسی خواهد گذاشت.

با تشکرات ویژه از بامداد جهت انتخاب تایتل، ایشالا که کار دوکون‌تون بگیره هم!‌:ی

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۷

#3

دم در که رسیدیم، مانتوها را که پوشیدیم و دکمه ی مانتو را که داشت می بست، گفت: چه حسی دارن از این که به زور ما رو مجبور می کنن مانتو روسری تن مون کنیم؟
گفتم حس خیلی خوب لابد
شال آبی خیلی بزرگ را تا کرد و روی سر انداخت. موهای لخت مشکی را روی پیشانی مرتب کرد و دستک های شال را روی شانه انداخت و گفت باور کن وقتی چند ساعت بیرون خونه ام؛ دلم برای موهام تنگ می شه.


چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

ما را به فاک ندهید؛ لطفن!

خب، به زبون ساده‌اش این می‌شه که طرح بومی‌سازی جنسیتی فعلن توی مجلس در دست بررسی‌ئه و در صورتی که تصویب بشه؛ دخترها فقط می‌تونن توی شهر خودشون یا شهرهای نزدیک دانشگاه برن. پیامدهاش هم به زبون ساده این می‌شه که دخترها فرصت تحصیل توی دانشگاه‌های بهتر رو از دست می‌دن حتا اگه رتبه‌شون خیلی خوب باشه. باید اجبارن بمونن توی دامن خونواده و به دانشگاه‌های شهر خودشون قناعت کنن. فارسیش میشه این که دخترهامون بهتره تو خانواده و تحت نظارت و کنترل بمونن و از زیر سلطه‌ی خانواده بیرون نیان و در نتیجه سرنوشت محتوم سنتی دل‌خواه جامعه راحت‌تر براشون رقم بخوره. این میشه که دخترها نمی‌تونن تو دانشگاه‌ها و رشته‌های خوب تحصیل کنن و حاصل حضور 60 درصدی‌شون تو دانشگاه می‌شه یه سری مدرک از دانشگاه‌های محلی تو رشته‌های - شاید بشه گفت- درجه دوم. نتیجه‌ش تو چند نسل آینده می‌شه این که بازار کار به جای جذب این زن‌ها با این مدارک و این کارآیی، پسرهایی رو که از صدقه‌سری این طرح فرت و فرت رفتن دانشگاه‌های معتبر درس خوندن رو جذب می‌کنه.
به همین راحتی؛ به همین راحتی یه عقب‌گرد به این گندگی می‌ره تو پاچه‌ی زن‌ها و عملن به طور عمده از بازار کار و فرصت استقلال مالی و استقلال فردی و بقیه‌ي مزایاش محروم می‌شن و می‌شن همون خانم‌های خونه‌دار سبزی پاک‌کن مطیعی که باید باشن؛ که حالا شاید محض خالی نبودن عریضه یه کار نصفه‌نیمه‌ی ظاهرن محترمانه‌ای بتونن گیر بیارن. که می‌شن همون مهره‌هایی که مسیرشون از پیش تعیین شده و باید سرشون رو بندازن پایین و مسیره رو دنبال کنن.

این بروشوریه که کمیسیون زنان دفتر تحکیم وحدت در این مورد درست کرده. آخرش نوشته که چی‌کارها می‌تونین بکنین اگه با این طرح مخالفین. می‌تونین زنگ بزنین مجلس یا به نماینده‌های شهرتون و اعتراض کنین. نامه بنویسین و بگین که با این طرح مخالفین. این طرف و اون طرف به روزنامه‌ها و برنامه‌های تلویزیونی زنگ بزنین. می‌تونین کپی کنین و به دوروبری‌هاتون بدین. یا ایمیل کنین به آشناهاتون. بذارین بقیه بدونن شوخی شوخی چه فاجعه‌ای قراره به دخترهامون تحمیل بشه. که قراره یه بند محکم به بندهای قبلی اضافه بشه که نذاره زن‌هامون از جاشون تکون بخورن.
قبلن سر لایحه خانواده دیدیم که می‌شه؛ دیدیم که می‌شه اگه سعی‌مونو بکنیم، وقتی نمی‌تونیم وضع رو بهتر کنیم اقلن نذاریم بدتر بشه. بیاین سعی‌مونو بکنیم. ما اینو به دخترامون بدهکاریم. به تمام دخترهایی که با کم‌ترین امکانات دارن سعی‌شونو می‌کنن که به خاطر زن بودنشون از پیشرفت محروم نشن.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

Herland, Our land

به‌دعوت پریسا، و به بهانه‌ی محکومیت مریم، پروین، ناهید و جلوه

هشت مارس 84 باید بوده‌باشد، که گل‌ناز دم در تالار ابن خلدون دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، با یکی از آن لبخندهایی که اساسن کم روی صورتش می‌بینی و با چشم‌های براق و ذوق‌وشوقی که همیشه یادم هست، گفت:‌ زنستان‌مون رو دیدی؟! ندیده‌بودم. گل‌ناز هیجان‌زده و خوش‌حال بود و تندوتند توضیح می‌داد. شماره‌ي اول، به گمانم هفت‌شین حقوقی زنان بود. شروط ضمن عقد.
درست یادم نیست چندماه بعدش بود که کارم را با زنستان شروع کردم، اول با ترجمه‌ی مقاله‌ها و اخبار کوتاه و به واسطه‌ی گل‌ناز. کم‌کم دست‌ام به نوشتن روان شد و گه‌گاهی چیزی؛ گزارشی، مقاله‌ای می‌نوشتم، و کمی‌ بعدش با رفتن گل‌ناز من و مانا مسئولیت ستون آمار را به عهده گرفتیم، که یادش به‌خیر که عجب ستون بدقلقی بود و شماره‌ای نشد که بدون حرص و جوش و استرس و دنبال مطلب دویدن پر شود. مشارکت‌ام در زنستان به همین نحو پیش‌رفت و بیش‌تر شد. کار زنستان عجیب سهل و ممتنع بود، هم سخت، هم ضرب‌الاجل‌دار، هم وقت‌گیر و حتا شاید پرخطر و دردسرساز و در عین حال دوست‌داشتنی و انرژی‌بخش. یادم هست به دفعات این سوال را شنیدم که "شما برای چی آخه اون‌جا کار می‌کنید؟‌ این همه دردسر داره، فایده‌ای هم براتون نداره..." یادم هست چشم‌های گرد‌شده‌ی هم‌کلاسی‌هایم را از دیدن مکرر من کتاب‌خانه‌ای که یک بار هم برای درس خواندن به آن‌جا نرفته‌بودم ولی برای نوشتن مطلب زنستان حاضر بودم سه چهار روز آن‌جا لنگر بیندازم.
ممکن بود مجبور شویم روز تعطیل‌مان هشت صبح بیدار شویم و این در و آن در بدویم دنبال نوشتن مطلب ولی دویدنی بود که پشت‌اش می‌دانستی داری کاری می‌کنی؛ کاری می‌کنی برای زن بودن‌ات، داری به زن بودن خودت و خواهران‌ات توجه می‌کنی؛ جنبه‌های ندیده‌شان را پیش می‌کشی و نشان می‌دهی، داری تکانی به خودت می‌دهی برای باز کردن بندهای مردسالاری و ضعیف نگه‌داشته‌شده‌گی از پایت و همین انرژی و شادی مضاعفی به‌ات تزریق می‌کرد. درست عین جلسه‌های شلوغ و پرسروصدایی که بی‌استثنا سردرد می گرفتی بعد جلسه‌ها، ولی ته دلت شادی و ذوقی داشتی از این که این‌همه زن، با این همه انرژی و توجه، بدون هیچ منفعتی دور هم جمع شده‌اند و از همه‌ی توان‌شان مایه می‌گذارند برای سرپا نگه‌داشتن زنستانی که شده‌بود نمود قشنگی از بودن‌مان؛ از زن بودن‌مان.
چند ماه پیش نوشتم که دلم برای زنستان مان تنگ شده. برای آن آدرس همواره عوض شونده ی هرلند دات ایکس ایگرگ زد الی آخر. برای جلسه هایی که چه 10 نفر بودیم و چه چهارنفر (و چه شماره هایی که چهار پنج نفره رفت بالا!) آن قدر پرسروصدا بود که برای حرف زدن یا باید می کوبیدی رو میز یا داد می زدی و مریمی بیچاره قلم کاغذ به دست هی باید بحث های حاشیه ای را جمع می کرد و می گفت: خب بچه ها شماره ی بعد ... برای مطالبی که اصولن 10 تا سفارش می دادیم تا 4 تایش اقلن حاضر شود. برای ستون در به در بچه یتیم شهر زن کتاب که یا مطلب نداشت یا آن قدر مطلب داشت که گیج می شدیم کدام را بگذاریم. برای آمار حتا که یک سال تمام دهن من و مانا و بقیه را سرویس کرد آن قدر که بدقلق و سخت بود ستونش و آخر هم ما موفق نشدیم همه را قانع کنیم که اصلن این ستون باید بپیوندد به تاریخ! برای شلوغ کردن های فرناز و قاطی کردن های بامزه ی مریم میرزا و لبخند به پهنای صورت ناهید کشاورز. برای بهمن های کوچک که در جریان جلسات مصرف اش اجبارن می رفت بالا و بعد هر جلسه قطعن از آن همه سروصدا سردرد داشتم. حتا دلم برای همه ی بی انضباطی ها و بدقولی هایمان که موقع آپدیت شدن سایت پدر همه و به خصوص مریمی را در می آورد تنگ شده. برای گلناز، گلناز نازنین و ستاره رها تارا نیلوفر فرناز نیلوفر اِ (!) سمیه ناهید مریمی مریم میرزا پریسا طلعت پروین نوشین ناهید ... برای همه ی آن گروه کوچک شلوغ که فقط خدا می داند با آن همه گرفتاری و خرتوخری و فیلتر و دستگیری و فشار و غیره چه طور موفق شدند زنستان را تمام آن مدت سرپا نگه دارند.
هنوز هم دلم تنگ است. بعد از زنستان به دلایل مختلف درونی و بیرونی، تقریبن فعالیتی در زمینه‌ی زنان نداشتم و به وضوح جای خالی این موضوع را در زندگی‌ام حس می‌کنم. به سادگی، کار در زنستان شادی و انرژی‌ای به من می‌داد که بعد آن هنوز جای‌اش خالی مانده‌است.

این‌ها را نوشتم که یادی کنم از جمع زنان زنستانی‌مان. از کار ِ -بدون تعارف- قابل تحسینی که ما زنان در آن یک سال و اندی کردیم، از جمعی که تشکیل دادیم و سرپا نگه‌داشتیم و تمام تلاش‌مان را کردیم تا زنستان‌مان را به‌بهترین‌شکل علم کنیم. این‌ها را نوشتم که بگویم ناعادلانه است که کار آن جمع، که همه می‌دانستند ریسک مشخصی را دارند می‌پذیرند فقط به پای چهارنفر نوشته‌شود و بازخواست و مجازات‌شان کنند. نوشتم که بگویم ما زنستانی هستیم، به زنستانی بودن‌مان افتخار می‌کنیم و حتا اگر جرم باشد، ما همه جرم‌بودن‌اش را می‌پذیریم. که بگویم نوشتن در زنستان اگر جرم است، تک تک ما اعضای تحریریه هم راه مریم مجرمیم. همان گونه که برای دلارام فریاد زدیم که هر کدام از ما می توانست به جای او در آن روز کذایی دست گیر شود، حالا هم هر یک از ما می توانست جای مریم - یا جلوه و پروین و ناهید- باشد. آقایان! در وظیفه تان کوتاهی کرده اید، ما همه مجرمیم.